وبلاگ رمان «قتل‌عام شب»

رمان: قتل‌عام شب نویسنده: Ayhan_mihrad . تقدیم به همه کسانی که حالمو خوب کردند.

قتل‌عام شب
23:17 1404/2/12 | Ayhan_mihrad

پارت سوم.. 

بازی شروع شد. چند دقیقه‌ای بازی کردند. آتش هر وقت نگاهش در نگاه سپهر قفل می‌شد، به کل فراموش می‌کرد که داشت چه کاری انجام می‌داد. سپهر مهره‌اش را جلویِ مهرهِ آتش گذاشت و کیش و مات! 

سکوت سنگینی بر جمع حاکم شد. 

آتش تازه به خودش آمد. با دیدن لبخند تمسخر آمیزِ سپهر، عصبی شد و از سر جایش بلند شد و دستانش‌را به هم کوبید و گفت: 

«بسه دیگه! امروز حس و حالشو نداشتم. یک روز دیگه بیاید تا براتون گردنشو بشکنم!» 

دوباره صدای تشویق زندانی‌ها بلند شد و یکی‌یکی به سلول‌هایِ خودشان رفتند. 

آتش از سلول بیرون رفت و سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد.  صورتش‌را آب زد بعد موهایش را بالا زد و در آینه به صورت خود نگاه کرد. ناگهان دید سپهر هم به آنجا آمد و  کنارش ایستاد، دستانش را شست و درحالی که بیرون می‌رفت خطاب به آتش گفت: 

«یا حالـِت خوب نبود، یا فِـکرت درگیر بود.. شاید هم شطرنج بلد نیستی.» 

آتش سمت او رفت و به دیوار هلش داد. بعد کف دستش‌را بالای سر او، به دیوار کوبید و گفت: 

«شاید گزینه دومی. هر بار خواستی جبران کنم؟؟» 

فاصله‌شان خیلی کم بود. سپهر به قرنیه‌های سرخ رنگ‌ِ آتش خیره شد. موهایش دوباره بر صورتش پخش شده بودند. پوستش بسیار سفید بود و بازویش‌را تا نصفه تتو کرده بود.. اگر اشتباه نکند، طرحِ عقرب بود. سپهر متوجه فاصلهِ بسیار کم‌ِشان شد و فاصله‌اش را با آتش حفظ کرد..

قلبش طوری به سینه‌اش کوبیده می‌شد که انگار می‌خواست قفسهِ سینه‌اش را پاره کند. 

Ayhan_mihrad 

قتل‌عام شب

پارت چهارم.. 

چشم هایش می‌سوخت و اگر یک لحظهِ دیگر در آن وضعیت می‌ماند، خدا می‌دانست چکار می‌کرد پس گفت: 

«باشه،قبوله.. اگر خواستی می‌تونم بهت یاد بدم» 

آتش که متوجه دست‌پاچگی سپهر شد‌، دلش می‌خواست بیشتر او را حرص دهد. اما با ورودِ یکی از نگهبانان، از آنجا خارج شد و سپهر را با قلبی که هر لحظه امکان داشت منفجر شود، تنها گذاشت. 

.. 

در حیاطِ زندان، زیرِ سایهِ درخت کاجِ سر‌سبز نشسته بود و به والیبال بازی کردنِ آتیلا و چند نفر از اعضای باند که آنها هم با آتش و آتیلا دستگیر شده بودند،  چشم دوخته بود. این چند نفر بعد از آتش و آتیلا، جزء اعضای قدیمی و رتبه‌دارِ باند و همچنین از دوستانِ آتش بودند. 

با نشستنِ سپهر در سمت چپ درخت، رشتهِ افکارش پاره شد و سرش‌را سمتِ او چرخاند. دوباره آن کتابِ لعنتی‌را می‌خواند، پس در یک ثانیه کتاب‌را از دستان او گرفت و نگاهی به نوشته‌هایش انداخت. 

سپهر که از حرکتِ ناگهانیِ آتش، متعجب شده بود، بدون هیچ حرکتی منتظر ماند تا حرکتِ بعدی آتش‌را ببیند.. 

آتش که چیزی سردر نیاورد، کتاب‌را در دستانِ سپهر انداخت و گفت: 

«بگیر بابا! توهم با این کتابت! یک جوری می‌خونه انگار هربار متن‌های داخلش عوض می‌شن!» 

سپهر لبخندِ کم‌رنگی زد و نفسش‌را بیرون داد، گفت: 

«این کتاب.. اینقدر درکش سخته که هربار شروع به خوندش کنم، به یک موضوع جدید پی‌میبرم»

Ayhan_mihrad 

درباره

رمان: قتل‌عام شب

نویسنده: Ayhan_mihrad 

درباره یک زندگی سخت.. باند خلافکاری در تهران. 

معامله با باند پاریس. فهمیدن حقیقت غیر قابل باور از زبون تنها خانوادت. 

اشک ها و خنده ها.. مرگ و زندگی. 

و پایان. 

«با حقیقت بهم ضربه بزن. اما با دروغ آرامم نکن» 

... 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©