وبلاگ رمان «قتل‌عام شب»

رمان: قتل‌عام شب نویسنده: Ayhan_mihrad . تقدیم به همه کسانی که حالمو خوب کردند.

قتل‌عام شب
16:52 1404/2/12 | Ayhan_mihrad

پارت اول.. 

. به‌نام خالق قلم.. 

نام رمان: قتل‌عام شب

نام رمان به انگلیسی: Night massacre

نام رمان به روسی: Ночная резня

نویسنده: Ayhan_mihrad

 

سخن نویسنده: 

«با حقیقت آزارم بده، اما با دروغ آرامم نکن» 

تقدیم به کسانی که حالم‌ را خوب کردند. 

 

بارش باران‌ بند آمده بود، اما هنوز نم‌نم بر سطح زمین چکیده می‌شد. 

بوی خاکِ خیس‌خورده به مشام می‌رسید. درخت‌ها رنگ و روی تازه‌ای به خود گرفته بودند. 

خیابان شْسته شده بود و از سیم‌‌خاردار‌ های زنگ‌زدهِ پشت‌بام زندان، آب چکه می‌کرد. 

بر روی تختِ سلول دراز‌ کشیده بود و دستش‌را زیر سرش گذاشته بود. 

خش‌خش آتیلا، روی مخش بود. پس موهایِ سرخ رنگش‌را که حالا کمی بلند‌تر شده بودند، به بالا هدایت کرد و با پایش ضربه نچندان محکمی بر پیشانی آتیلا که روی تخت پایینی نشسته بود کوبید. 

آتیلا دستانش‌را بر روی پیشانی‌اش که حالا قرمز شده بود گذاشت و اعتراض کرد: 

«آتش! اگر سرمو شکسته بودی باید دیمو می‌دادی!» 

آتش پوزخندی زد و گفت: 

«یک عمره دارم خرجتو میدم،‌ دیه‌هم می‌خوای؟‌؟» 

آتیلا از رویِ تخت بلند شد و سمت تختِ سپهر حرکت کرد و لبانش‌را به گوش‌او نزدیک برد.. 

آتش کنجکاو شده بود که آتیلا چه می‌گوید، پس نگاهی به آنها انداخت.. سپهر دراز‌ کشیده بود و مثلِ همیشه کتابش‌را می‌خواند و هم‌زمان به حرفِ آتیلا گوش می‌داد. 

آتیلا بالاخره بلند شد و از سلول خارج شد. آتش چند دقیقه‌ای به مسیرِ رفتنِ او خیره‌ماند و بعد به سپهر چشم دوخت. 

مو و چشم‌هایش مشکی رنگ بودند، چشمانش خمار بودند و پوست نسبتا روشنی داشت. قد بلندی داشت و بیشتر اوغات مشغول کتاب خواندن بود. دو‌سال است که در‌ یک سلول هستند، اما آتش چیز زیادی‌از او نمی‌داند. 

Ayhan_mihrad 

قتل‌عام شب
23:17 1404/2/12 | Ayhan_mihrad

پارت سوم.. 

بازی شروع شد. چند دقیقه‌ای بازی کردند. آتش هر وقت نگاهش در نگاه سپهر قفل می‌شد، به کل فراموش می‌کرد که داشت چه کاری انجام می‌داد. سپهر مهره‌اش را جلویِ مهرهِ آتش گذاشت و کیش و مات! 

سکوت سنگینی بر جمع حاکم شد. 

آتش تازه به خودش آمد. با دیدن لبخند تمسخر آمیزِ سپهر، عصبی شد و از سر جایش بلند شد و دستانش‌را به هم کوبید و گفت: 

«بسه دیگه! امروز حس و حالشو نداشتم. یک روز دیگه بیاید تا براتون گردنشو بشکنم!» 

دوباره صدای تشویق زندانی‌ها بلند شد و یکی‌یکی به سلول‌هایِ خودشان رفتند. 

آتش از سلول بیرون رفت و سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد.  صورتش‌را آب زد بعد موهایش را بالا زد و در آینه به صورت خود نگاه کرد. ناگهان دید سپهر هم به آنجا آمد و  کنارش ایستاد، دستانش را شست و درحالی که بیرون می‌رفت خطاب به آتش گفت: 

«یا حالـِت خوب نبود، یا فِـکرت درگیر بود.. شاید هم شطرنج بلد نیستی.» 

آتش سمت او رفت و به دیوار هلش داد. بعد کف دستش‌را بالای سر او، به دیوار کوبید و گفت: 

«شاید گزینه دومی. هر بار خواستی جبران کنم؟؟» 

فاصله‌شان خیلی کم بود. سپهر به قرنیه‌های سرخ رنگ‌ِ آتش خیره شد. موهایش دوباره بر صورتش پخش شده بودند. پوستش بسیار سفید بود و بازویش‌را تا نصفه تتو کرده بود.. اگر اشتباه نکند، طرحِ عقرب بود. سپهر متوجه فاصلهِ بسیار کم‌ِشان شد و فاصله‌اش را با آتش حفظ کرد..

قلبش طوری به سینه‌اش کوبیده می‌شد که انگار می‌خواست قفسهِ سینه‌اش را پاره کند. 

Ayhan_mihrad 

قتل‌عام شب
19:32 1404/2/13 | Ayhan_mihrad

پارت پنجم

آتش نیخشند زد و دوباره کتاب‌را گرفت و گفت: 

«الان که اینطور شد، من اینو پیش خودم نگه می‌دارم تا ببینم اون وقت قراره با چی سرِ خودتو گرم کنی» 

و بلند شد و به درخت تکه داد و گفت: 

«جرمت چی بوده؟ اصلا چند ساله اینجایی؟»  

سپهر با یادآوریِ خاطرات تلخ گذشته، سردرد گرفت.. 

ولی نمی‌توانست جوابِ سوالِ آتش‌را ندهد. پس گفت: 

«هفت سالهِ که اینجام و سه سالهِ که تو و آتیلا اومدین زندان و هم سلولی‌هام شدید » 

آتش با شنیدن جوابِ سپهر، ابرو هایش به بالا سوق پیدا کرد و گفت: 

«هفت سال؟؟ واو جرمت چی بوده؟؟» 

سپهر سرش‌را به تنهِ درخت تکه داد و گفت: 

« قبل از دانشگاه با چنتا از رفیقام یک گروه داشتیم که با دزدی‌هایِ کوچیک و جیب بری.. دووم می‌اوردیم و هرچی بزرگتر می‌شدیم، خلاف هامون بزرگتر می‌شد. ولی این هفت سال بخاطر قتل غیر عمد بود..خانوادمو وقتی بچه بودم از دست دادم. فقط یک برادر کوچیکتر دارم که تنها دلیل ادامه دادنم،پیدا کردن اون هست..» 

آتش دستشو روی کول سپهر گذاشت و گفت: 

«پس از خودمونی! من داستان زندگیمو بعد برات میگم..البت اگر بخوای بدونی!..اون داداشت گم شده مگه؟ فوضولی نباشه‌ها» 

Ayhan_mihrad 

قتل‌عام شب
23:33 1404/2/13 | Ayhan_mihrad

پارت هفتم

کم‌کم سالن غذا خوری و صندلی‌ها، پر شد از زندانی‌های گرسنه. 

آتش درحالی که بر روی صندلی خودش نشسته بود، به میز کناری‌شان از گوشه چشم نگاه می‌کرد و با کف دستش، بینی و لب هایش را پوشانده بود.. پیدا بود که حسابی فکرش درگیر حرف‌هایِ سپهر بود. 

شایان که قصد داشت خودی نشان دهد، شروع به جلبِ توجه کرد و گفت: 

«دادا آتش؟ فکرت درگیرِ کودوم آدم صلواتیِ احمقی هست؟»

پرهام اول به آتش نگاه کرد، بعد به شایان. در دفاع از آتش گفت: 

«شایان! ببند دهنتو. نمی‌بینی حال و حوصله نداره؟»   

شایان دهن کجی کرد و ادای پرهام‌را درآورد و گفت: 

«ببنـد دهنتو شایـان! باشه پرهام خاتون، فقط چون شما گفتی!»

آتیلا از پشت صندلی‌اش بلند شد و کنار صندلی آتش ایستاد، خم شد و در گوش آتش چیزی گفت و آتش هم جوابش‌را داد. بعد هردوشان به همان میز خیره شدن..

Ayhan_mihrad 

قتل‌عام شب
23:36 1404/2/13 | Ayhan_mihrad

پارت نهم

آتش بلند شد و به درِ سلول لگد محکمی کوبید و گفت: 

«مرتیکهِ گاو! کجا سرتو انداختی پایین داری گورتو گم می‌کنی؟! من به شما زبون نفهم‌ها چجوری بفهمونم؟! زندونی جدید نیارید داخل این صاحاب‌ مرده!» 

زندانیِ جدید به خودش لرزید و جرعت نکرد به صورت آتش نگاه کند.. 

نگهبان در جوابِ آتش گفت: 

«خفه شو! حالا که بالای‌دار رفتنِ تو غیر ممکنه، دلیل نمیشه زندونو بزاری روی سرت! نکنه دلت افرادی می‌خواد؟!» 

آتش بر روی تخت نشست و دستش‌را روی سرش گذاشت، بعد نفس عمیقی کشید.. 

آتیلا که با سر و صدایِ آتش از خواب پریده بود، درحالی که چشم‌هایش را می‌مالید، از تخت پایین پرید و جلوی آتش نشست و گفت: 

«چـی شده دادا؟ کی مرده؟»  

وقتی دید آتش محلش نمی‌دهد، رو به سپهر کرد و سرش‌را کج کرد..

Ayhan_mihrad 

قتل‌عام شب
18:07 1404/2/14 | Ayhan_mihrad

پارت یازدهم. 

یاشا دستانش‌را پشتش برد و به زمین نگاه کرد.. 

سپهر که روشِ آشنا شدنِ آتش‌را خوب یاد گرفته بود، و می‌دانست که اعصابَش خرد شده است، پس بلند شد و دستش‌را روی شانهِ آتش گذاشت و سمت یاشا رفت و گفت: 

«یاشا،خوش اومدی..البته که زندون رفتن خوش‌آمد گویی نداره..ولی خب. من سپهر هستم.این آتیلا و ایشون آتشه» 

آتیلا حرف سپهر را کامل کرد و گفت: 

«جرمت چیه بچه سوسول؟» 

یاشا سریع جواب داد: 

«عمدی نبود.من کارمند کارواش هستم. یک آقایی چمدون پولشو جا گذاشته بود. به صد بدبختی آدرسشو پیدا کردم و چمدونو پس دادم،ولی فکر کرد من دزدیدمش» 

هر سه نفر داشتند می‌خندیدن.. مخصوصا آتش و آتیلا. 

آتیلا اشک گوشه چشمش‌را پاک کرد و با لحنِ تمسخر آمیزی گفت: 

«واای دروغ میگی! باورم نمیشه.. تو اگر جرم‌های منو بدونی شب خواب بد می‌بینی!» 

 گوشه لبِ سپهر به بالا سوق پیدا کرد و اول به آتش و بعد به یاشا نگاه کرد و گفت: 

«پس بچه‌ای هنوز. مطمئن باش زود آزادت می‌کنن»

Ayhan_mihrad 

درباره

رمان: قتل‌عام شب

نویسنده: Ayhan_mihrad 

درباره یک زندگی سخت.. باند خلافکاری در تهران. 

معامله با باند پاریس. فهمیدن حقیقت غیر قابل باور از زبون تنها خانوادت. 

اشک ها و خنده ها.. مرگ و زندگی. 

و پایان. 

«با حقیقت بهم ضربه بزن. اما با دروغ آرامم نکن» 

... 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©