بارش باران بند آمده بود، اما هنوز نمنم بر سطح زمین چکیده میشد.
بوی خاکِ خیسخورده به مشام میرسید. درختها رنگ و روی تازهای به خود گرفته بودند.
خیابان شْسته شده بود و از سیمخاردار های زنگزدهِ پشتبام زندان، آب چکه میکرد.
بر روی تختِ سلول دراز کشیده بود و دستشرا زیر سرش گذاشته بود.
خشخش آتیلا، روی مخش بود. پس موهایِ سرخ رنگشرا که حالا کمی بلندتر شده بودند، به بالا هدایت کرد و با پایش ضربه نچندان محکمی بر پیشانی آتیلا که روی تخت پایینی نشسته بود کوبید.
آتیلا دستانشرا بر روی پیشانیاش که حالا قرمز شده بود گذاشت و اعتراض کرد:
«آتش! اگر سرمو شکسته بودی باید دیمو میدادی!»
آتش پوزخندی زد و گفت:
«یک عمره دارم خرجتو میدم، دیههم میخوای؟؟»
آتیلا از رویِ تخت بلند شد و سمت تختِ سپهر حرکت کرد و لبانشرا به گوشاو نزدیک برد..
آتش کنجکاو شده بود که آتیلا چه میگوید، پس نگاهی به آنها انداخت.. سپهر دراز کشیده بود و مثلِ همیشه کتابشرا میخواند و همزمان به حرفِ آتیلا گوش میداد.
آتیلا بالاخره بلند شد و از سلول خارج شد. آتش چند دقیقهای به مسیرِ رفتنِ او خیرهماند و بعد به سپهر چشم دوخت.
مو و چشمهایش مشکی رنگ بودند، چشمانش خمار بودند و پوست نسبتا روشنی داشت. قد بلندی داشت و بیشتر اوغات مشغول کتاب خواندن بود. دوسال است که در یک سلول هستند، اما آتش چیز زیادیاز او نمیداند.
بازی شروع شد. چند دقیقهای بازی کردند. آتش هر وقت نگاهش در نگاه سپهر قفل میشد، به کل فراموش میکرد که داشت چه کاری انجام میداد. سپهر مهرهاش را جلویِ مهرهِ آتش گذاشت و کیش و مات!
سکوت سنگینی بر جمع حاکم شد.
آتش تازه به خودش آمد. با دیدن لبخند تمسخر آمیزِ سپهر، عصبی شد و از سر جایش بلند شد و دستانشرا به هم کوبید و گفت:
«بسه دیگه! امروز حس و حالشو نداشتم. یک روز دیگه بیاید تا براتون گردنشو بشکنم!»
دوباره صدای تشویق زندانیها بلند شد و یکییکی به سلولهایِ خودشان رفتند.
آتش از سلول بیرون رفت و سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد. صورتشرا آب زد بعد موهایش را بالا زد و در آینه به صورت خود نگاه کرد. ناگهان دید سپهر هم به آنجا آمد و کنارش ایستاد، دستانش را شست و درحالی که بیرون میرفت خطاب به آتش گفت:
«یا حالـِت خوب نبود، یا فِـکرت درگیر بود.. شاید هم شطرنج بلد نیستی.»
آتش سمت او رفت و به دیوار هلش داد. بعد کف دستشرا بالای سر او، به دیوار کوبید و گفت:
«شاید گزینه دومی. هر بار خواستی جبران کنم؟؟»
فاصلهشان خیلی کم بود. سپهر به قرنیههای سرخ رنگِ آتش خیره شد. موهایش دوباره بر صورتش پخش شده بودند. پوستش بسیار سفید بود و بازویشرا تا نصفه تتو کرده بود.. اگر اشتباه نکند، طرحِ عقرب بود. سپهر متوجه فاصلهِ بسیار کمِشان شد و فاصلهاش را با آتش حفظ کرد..
قلبش طوری به سینهاش کوبیده میشد که انگار میخواست قفسهِ سینهاش را پاره کند.
«الان که اینطور شد، من اینو پیش خودم نگه میدارم تا ببینم اون وقت قراره با چی سرِ خودتو گرم کنی»
و بلند شد و به درخت تکه داد و گفت:
«جرمت چی بوده؟ اصلا چند ساله اینجایی؟»
سپهر با یادآوریِ خاطرات تلخ گذشته، سردرد گرفت..
ولی نمیتوانست جوابِ سوالِ آتشرا ندهد. پس گفت:
«هفت سالهِ که اینجام و سه سالهِ که تو و آتیلا اومدین زندان و هم سلولیهام شدید »
آتش با شنیدن جوابِ سپهر، ابرو هایش به بالا سوق پیدا کرد و گفت:
«هفت سال؟؟ واو جرمت چی بوده؟؟»
سپهر سرشرا به تنهِ درخت تکه داد و گفت:
« قبل از دانشگاه با چنتا از رفیقام یک گروه داشتیم که با دزدیهایِ کوچیک و جیب بری.. دووم میاوردیم و هرچی بزرگتر میشدیم، خلاف هامون بزرگتر میشد. ولی این هفت سال بخاطر قتل غیر عمد بود..خانوادمو وقتی بچه بودم از دست دادم. فقط یک برادر کوچیکتر دارم که تنها دلیل ادامه دادنم،پیدا کردن اون هست..»
آتش دستشو روی کول سپهر گذاشت و گفت:
«پس از خودمونی! من داستان زندگیمو بعد برات میگم..البت اگر بخوای بدونی!..اون داداشت گم شده مگه؟ فوضولی نباشهها»
کمکم سالن غذا خوری و صندلیها، پر شد از زندانیهای گرسنه.
آتش درحالی که بر روی صندلی خودش نشسته بود، به میز کناریشان از گوشه چشم نگاه میکرد و با کف دستش، بینی و لب هایش را پوشانده بود.. پیدا بود که حسابی فکرش درگیر حرفهایِ سپهر بود.
شایان که قصد داشت خودی نشان دهد، شروع به جلبِ توجه کرد و گفت: