آتش و آتیلا و بقیه اعضاء از زندان خارج شدند. محیط بیرون از زندان بعد از دوسال برایشان یک تازگیِ متفاوت داشت. توجه آتش به ونِ مشکیِ مخصوصِ باند جلب شد و با بقیه سوارِ ون شدند. کیان و میکا هم برای خوشآمد گویی منتظرشان بودند.
آتش لبخند زد و دست کیانرا گرفت، بعد گفت:
«بهبه داداش کیان! چه خبر؟»
میکائیل مشتی به بازوی آتش کوبید و گفت:
«دادا درسته که ما سگ جونیم، ولی دلیل نمیشه نادیده بگیری ها!»
آتش محکم گوش میکائیلرا گرفت و پیچداد بعد گفت:
«تو یکی خفهشو که یهو دیدی زدم تیکه تیکت کردم!»
کیان گفت:
«خوش اومدین!»
میکا لباسهای تیره رنگ آتشرا از کیسه بیرون آورد و گفت:
«رفتیم باند، پرسینگ لب و بینیتو بزن اونجوری باحال تره!» آتش لباسها را گرفت و گفت:
« اون که صد در صد -راستی داش ساسان؟ باید از اونم انتقام بگیرم.»
آتیلا*یک لحظه نفس تو ریههام حبس شد.. اون صدا. اون مردی که روم چاقو کشیده.. همون عوضیی هست که من و خواهرمو یتیم کرد. خودشه! همونی که خونمونرو آتیش زد و پدر و مادرم تو آتش سوزی مردن. من و آتوسا تو خیابونا میچرخیدیم و آتوسا گریه میکرد. یهو دستی روی شونم نشست.. برگشتم و دیدم یک پسرِ مو قرمز با قرنیههای سرخ رنگ، بهم خیره شده و نفسنفس میزنه.
پرسیدم: «تو کی هستی؟»
پسر مو قرمز جواب داد:
«آتش هستم. من تو خونه حوصلم سر رفت، از پنجره اتاقم فرار کردم. میای بریم پارک بازی کنیم؟»
اولش نمیدونستم چکار کنم،ولی وقتی خنده آتوسا رو دیدم قبول کردم.
اون روز یک عالمه بازی کردیم..
آتش بهم گفت:
«خیلی خوش گذشت! تو خانوادت نگرانت نیستن؟»
دوباره بغض گلومو گرفت و گفتم:
«دیشب خانوادم مردن..»
که یهو تو آغوشِ گرمِ آتش فرو رفتم و بغضم شکست.. آتش ازم پرسید:
«میخوای من برادرت باشم؟ و با من و داداش آرش زندگی کنی؟ آرش رئیس خلافکاره.. منم ماما و بابام مردن..»
تقدیم به او که با آمدنش در قلبم طوفان کرد، و با رفتنش مرا نابود کرد.. .
ثانیهها همانند باد میگذشتند.. روز ها با سرعت سپری میشدند. آتش و سپهر به یکدیگر وابسته میشدند. حالا دیگر آنطور که سپهر آرزویشرا داشت، زندگی میکردند.
از همه آن اتفاقها سهسال میگذرد..
-آتش، بیست و شش ساله.
-سپهر، سی ساله.
ــ ــ ــ ــ
گلهای خوش رنگ و بوی باغچه آبیاری شده بودند و سرمای لطیف نسیم، برگ آنها را قلقلک میداد.
جوجهگنجشکها در لانهشان آواز میخواندند و مرغ عشقهای آتش با آنها همخوانی میکردند.
سپهر* روی کاناپه نشسته بودم و کتاب میخوندم، آتش هم کنارم دراز کشیده بود و سرشرو گذاشته بود روی پام و به خواب رفته بود. منم سرشو نوازش میکردم..
از وقتی به آتش واقعیترو گفتم سهسال گذشته و باید بگم خیلی به هم وابسته شدیم. آتیلا و آتوسا هم بعضی وقتها بهمون سر میزنن.. بعد از آتش، آتیلا رو به چشمِ برادر میبینم. واقعا خیلی پایه و خونگرمه..
من و آتش باهم زندگی میکنیم و یک پیرزن خوش اخلاق، یعنی خانمِ ماریا آشپز و خدمتکارمون هست.
گاهی وقتها دوتایی به باند سر میزنیم اما آتش کارش تویِ باند هست، ولی من زیاد به باند کاری ندارم.. درسته از خلاف، کنار نکشیدم ولی خب. کار اصلیم توی بیمارستان هست، چون تا دکترا خوندم. خودم و آتش اونقدر کارمون خوب هست که خرج و مخارجِ زندگی دونفرمونرو درآریم..
ـ آتش خمیازه کشید، سپس پلک هایشرا از هم فاصله داد و پرسید:
«سپهر؟.»
سپهر کتابشرا بست و کنار گذاشت. بعد موهای آتشرا از صورتش کنار زد و گفت:
«بیدار شدی؟. معلومه خیلی خسته شده بودی»
آتش در جواب گفت:
«دیروز داشتم میاومدم خونه، یک پسرِ سه چهار سالهِ خورد بهم. با همون زبونِ بچه گونش پرسید( شما مامان منید؟.) بعد خودش فهمید چه گندی زده، زود فرار کرد»
-یکهو خنده سپهر کل خانهرا برداشت و درحالی که میخندید، گفت:
«پس مامان هم هستی؟»
و دوباره خندید..
آتش به صورت جدی نگاهش کرد و گفت:
«هرهر نمکدون برو خودتو بمال به خیار!»
و بلند شد که برود، سپهر مچشرا گرفت و او را در بغلش انداخت و گفت:
«حالا چرا قهر میکنی؟»
و محکم گونه آتشرا بوسید.
آتش به زور خودشرا از بغلِ برادرش بیرون کشید و گفت:
«حالا کی قهر کرد؟.»
سپهر*اینقدر قیافش بامزه شده بود که به زور خودمو کنترل کردم که دوباره نزنم زیر خنده.
امروز سپهر مرخص میشد و کاملا حالَش خوب شده بود.. فقط جایِ زخمها مانده بود که آنها هم برایش مهم نبود.. حالا فقط آتش برایش اهمیت داشت.
آتیلا و بقیه نقشه داشتند و از عمد دربارهِ مرخص شدنِ سپهر چیزی به آتش نگفته بودند.. .
(شاید بهترین روزِ آتش..)
آتیلا* سپهر رو آوردم خونه خودم و آتوسا. بعد با آرمان و پرهام و ساسان افتادیم به جونش.. اول رفت حموم، آرمان موهاشو مرتب کوتاه کرد، یک دست از لباسهای ساسانرو بهش دادیم و الان عالی شده بود.. بعد رفتیم سراغِ پلَنِبی
سوار ون شدیم، بعد سمتِ خونهِ آتش حرکت کردیم..)
آتیلا که حسابی ذوق زده شده بود، دستهایش را به هم کوبید و رو به سپهر گفت:
«خب آقا سپهر! باید چشماتو ببندم..
شایان و میکائیل و کیان با چند نفر دیگه ، پیش آتش هستن و چشمای اونهم بستن. ببین.. امروز..»
سپهر، حرفِ آتیلا را قطع کرد و گفت:
«میدونم.. میدونم. نکنه فکر کردی تولدِ آتشو یادم میره؟» آتیلا نیشخند زد و ابرو هایشرا بالا انداخت و گفت:
« نه بابا! خوشم اومد!..»
بعد چشمهای سپهر را بست و وقتی به خانهباغِ آتش رسیدند، سپهر را پیاده کردند و به وسط باغ، راهنماییاش کردند. وقتی رسیدند آتش با چشمهای بسته، بر رویِ صندلی نشسته و دارد غرغر میکند:
«چهخبره؟» و یا «دارید چه غلطی میکنید؟!..»
کلِ باغ تزئین شده بود و کنارِ آتش یک میز بود که بر روی آن کیک تولدشرا گذاشته بودند بر سطح کیک، عکس آتش کشیده شده بود..
سپهر را دقیقا جلوِ آتش قرار دادند و هم زمان چشم بند هایشانرا باز کردند.. کاغذ های رنگی در هوا پخش شدند..
همه همزمان فریاد زدن:
«تولدت مبارک!.»
آتش و سپهر به چشمهای یکدیگر نگاه میکردن.. یکهو آتش سپهر را به آغوش کشید و هردوشان روی چمنها افتادند.. آتیلا هم تمامِ مدت داشت فیلم میگرفت. آن روز، اولین خاطرهِ آتش و سپهر در کنار هم ثبت شد..
این دو ماه، سپهر در کما است و آتشرا با یک دنیا عذاب وجدان، ترس و پشیمانی تنها گذاشته است.. آتش در این دوماه از کنار سپهر تکان نخورده. هر روز و هر شب با گریه با او حرف میزند..
آتیلا برایش کم نمیگذاشت..
همه نگرانِ آتش بودند.. کلِ ماجرا را فهمیده و حالا میدانستند دلیلِ ناراحتی و بیقراریِ آتش چیست.. ولی هیچکس نبود که آن قلبِ شکستهِ آتشرا درک کند.. هیچکس. اگر سپهر را از دست میداد؟
حتی وقتی به این موضوع فکر میکرد، گریهاش اوج میگرفت واقعا سخت است که تنها خانوادهات را بر روی تختِ بیمارستان ببینی..
آتش، دستهای بی جان سپهر را بوسید و زمزمه کرد:
«اینا همش تقصیر منه لعنتیه.. من این بلا رو سرت آوردم.. من باید جای تو، روی تخت بیمارستان باشم.. ببخشم.. ببخش.. تو بَخشش داری سپهرِ من. تو مهربون ترین قلبِ دنیا رو داری!.. سپهر*نمیدونستم کجا هستم. همه جا سفید بود. یعنی من مرده بودم؟.. نه.. نه. من بعد از این همه سال، آتشمو پیدا کردم. امکان نداره تنهاش بزارم.. یهو دوتا در جلوم دیدم.. از یکی از اونها بوی خوبی میومد.. بویِ بهشت بود. ولی از اون یکی.. صدایِ گریه و التماس.. صدایِ آتش من؟ اره خودش بود.. اون داره برایِ من گریه میکنه؟ نه.. نمیزارم چشمای خمارشو برایِ من خیس کنه.. من آتشمو به صد تا بهشت ترجیح میدم.. زود اون در رو باز کردم که نورِ شدیدی به صورتم برخورد کرد..
وقتی چشمامو باز کردم دیدیم آتش با چشمهای متعجب و خیس از اشک، داره بهم نگاه میکنه. به ثانیه نکشید که محکم بغلم کرد منم بغلش کردم..)
سپهر محکم آتشرا بغل کرده بود.. کسی که یک عمر آرزو داشت برادر صدایش کند.. آتش در بغلِ برادرِ بزرگش، اشک شوق میریخت و بیصدا گریه میکرد و ریههایش را از بوی تنِ تنها خانوادهاش پُر میکرد.. وقتی سرشرا بلند کرد.. داشت میخندید.. اما آن خندهها، مثلِ قبل، فیک و ساختگی نبودند. بعد از ورود سپهر به زندگیاش تمام خندههایش واقعی و از تهِ قلبش بودند..
من شش سالم بود و تو دو سالت. اون روز بدترین روز عمرم بود. چون یک خانواده اومدن و تورو انتخاب کردن..
اونقدر گریه کردم و التماسشون کردم که ازم جدات نکنن.. اما بردنت.. اونها یک پسر همسن من داشتن که اسمش آرش بود. همون پسری که تو اونرو داداشِ خودت میدونی..
هر وقت اونو داداش خطاب میکنی، قلبم آتیش میگیره.. نبایدم منو برادرِ خودت بدونی.. من هیچوقت در حق تو برادری نکردم.. از همون اول که هم سلولی شدیم شناختمت.. از اینکه دباره میدیدمت خوشحال بودم ولی از اینکه نمیتونستم بغلت کنم و اسمتو فریاد بزنم حسرت میخوردم..
هیچوقت تو چشمات نگاه نکردم.. چون بیاختیار گریهم میگرفت. به آتیلا که همش بغلت میکرد حسودیم میشد.
شبها که میخوابیدی، با فکر کردن بهت و خیره شدن به صورتت خوابم میبرد. اون روز یادته؟
به آتیلا میگفتی تو یک خواهر داری و من همونم ندارم؟
اون لحظه حس کردم قلبم نمیزنه..
( با هر کلمهای که سپهر میگفت، انگار هوا برای آتش گرفتهتر میشد.
با هر کلمه، یک سری خاطرات مبهم توی ذهنش میومد.
در هر لحظه بیشتر به خودش لعنت میفرستاد که چرا؟ چرا تنها داراییشو اینطوری شکنجه کرده بود..
اون چکار کرده بود؟ قطعا یک شیطان بی رحم بود.. اما نه برای سپهر... آتش همونطور گریه میکرد.
کمکم بغضی که سپهر از چهار سالگی نگهش داشته بود ترکید و هر دوشون گریه میکردن)
سپهر خونریزیش خیلی بیشتر شده بود و سرش گیج میرفت ولی ادامه داد و گفت:
«وقتی ده سالم شد، افسردگیم به سقف رسید.. فرستادنم بیمارستان. بعد از یک ماه بستری بودن، از بیمارستان فرار کردم و تویِ یک کافه مشغولِ کار شدم. بخاطرِ خوش قلبیه صاحبِ کافه، کارتون خواب نشدم و شبها یک گوشه داخلِ کافه میخوابیدم.. وقتی سیزده سالم بود تویِ رستوران به عنوان گارسون مشغولِ کار شدم. با یکم پولی که در آورده بودم، با کمک صاحب رستوران یک انباریِ کوچیک خریدم و مرتبش کردم و شبها اونجا میخوابیدم.. اینقدر کوچیک بود که پاهامرو نمیتونستم دراز کنم.. چون دیگه پولی برای خریدنِ غذا نداشتم، شبها رو بدونِ شام سر میکردم. بعضی وقتا هم ته مونده غذا هایِ رستورانرو میخوردم.. از یک طرف هم خوشحال بودم که تو پیشم نیستی و مجبور نیستی اوضاعی که توش هستمو تحمل کنی. تنها آرزوی من، خوشحالیِ تو بود.. هست و خواهد بود. وقتی داخلِ زندان خندیدنِ تورو میدیدم، حس میکردم خوشحال ترین فردِ جهانم وقتایی که باهام حرف میزدی. وقتی هجده سالم بود، تصمیم گرفتم یک سری به کارن یعنی پدرمون بزنم..
آتش*با آتیلا رفتیم شکنجهگاه تا یک سری به سپهر بزنیم..
آتش کتشرا بیرون آورد و به آتیلا داد، بعد رو به سپهر گفت:
«بهبه! هم سلولیه قدیمی! از همون اول که دیدمت فهمیدم یک کاسهای زیر نیم کاسته! پس بگو! میدونی پدر عوضیت چکار کرده؟»
سپهر سکوت کرد و به زمین خیره شد.
آتش عصبی شد و مشت محکمی به فک سپهر کوبید که صدای دلخراشی از استخوانِ فکِ سپهر بلند شد اما باز هم سکوت..
از دهنش خون جاری شده بود.
آتش فریاد کشید:
«مگه کری؟»
اما باز هم سکوت.
آتیلا* وقتی که دیدم آتش زده به سیم آخر، دستور دادم اون دو نفرو ببرن بیرون، به یک سلول دیگه و هیچکس مزاحم آتش نشه خودمم رفتم بیرون.
آتش آنقدر عصبی بود که نمیفهمید داشت چکار میکرد.
میلهداغ را برداشت و روی پوست شکم سپهر گذاشت که فریادش از درد بلند شد. آتش همیشه از شکنجه دادنِ دیگران لذت میبرد، اما آن لحظه داشت با سپهر درد میکشید هر دردی که سپهر حس میکرد برای آتش دو برابر بود. موقع شکنجه دادنِ سپهر، داشت بیصدا گریه میکرد. سپهر فریاد میزد اما اعتراف نمیکرد.
با هر اشکی که از چشم سپهر پایین میریخت انگار قلب آتش فشرده میشد اما دلیلشرا نمیدانست..
تیغه آهنیرا برداشت و روی پوستِ سپهر کشید.. تمامِ بدنِ سپهر پر از خون و زخمهایِ عمیق بود.
با یک حرکت، زانوی سپهر را شکست و سپهر فریاد بلندی کشید..
آتش دوباره پرسید:
«تو کی هستی آشغال؟! پدر عوضیت چه مرگش بود؟!»
با تیغ تقریبا پوست کمر سپهر را شکافته بود.. همان طور که پشتِ سپهرِ بیجون ایستاده بود، کنار گوشش زمزمه کرد:
« پدر آشغالِ تو.. خانوادمو کشت.. برادرم..تنها کسی که برام مونده بود..یعنی آرشو کشت. من هفت سالم بود.. جلوی چشمهام اسید ریخت روی سر مادرم..
(آتش همانطور که حرف میزد، اشک از چشمهاش پایین میریخت)
من با چشمهای خودم کشته شدنِ مادرمو دیدم.. میدونی اون روز چه عذابی کشیدم؟ چند بار خودکشی کردم تا از این عذاب وجدانِ لعنتی خلاصبشم؟ میدونی تنها آرزوی من انتقامه؟» یکهو از تهِ دلش فریاد کشید: