وبلاگ رمان «قتل‌عام شب»

رمان: قتل‌عام شب نویسنده: Ayhan_mihrad . تقدیم به همه کسانی که حالمو خوب کردند.

قتل‌عام شب
18:19 1404/2/14 | Ayhan_mihrad

پارت سیزدهمـ

سپهر حالا بر رویِ تخت نشست و گفت: 

«تو دیوونه شدی؟! اگر نگهبانا ببیننـ..» 

آتش حرفش‌را قطع کرد و تنفگ‌را در دستانِ سپهر انداخت و گفت: 

«اول چک کن ببین یه‌وقت تفنگِ اسبابازی نباشه..دوم اینکه لازم نی نگرانِ من باشی. بیشتر نگرانِ جونِ کسی باش، که جای این کلت‌رو لو بده..گرفتی؟؟ » 

بعد کلت‌را از دستِ سپهر گرفت و دستش‌را روی موهایِ مشکی رنگِ او کشید و لب زد: 

«آفرین پسر خوب» 

سپهر به جلویش خیره شد و فقط سکوت کرد.. دستانش را بر رویِ پیشانی‌اش گذاشت و پلک‌هایش را محکم به هم فشار داد.. 

آتش سرش‌را تکان داد و کلت‌را سر جایِ قبلی‌اش گذاشت و خونِ گوشهِ لبِ سپهر را پاک کرد و گفت: 

«برو بهداری.. داش ساسان از بچه‌هایِ باندِ خودمونه.»

Ayhan_mihrad 

قتل‌عام شب
20:27 1404/2/17 | Ayhan_mihrad

پارت پانزدهم

آرمان دستش را رویِ شانهِ آتش گذاشت و چند ضربهِ کوتاه زد و گفت: 

«داش آتی. قابلتو نداره سیصد میدمت، به هر حال صاحاب ما، شمایی» 

آتش لبخند زد و دستِ آرمان‌را گرفت و گفت: 

«دمت گرم داش آرمان.. بریم بیرون جبران می‌کنم.. منم بدونِ شما نمی‌تونستم» 

هوا تقریبا تاریک شده بود..  

آتش و آتیلا رویِ تختِ سپهر نشسته بودند.. 

آتیلا به بیرون از سلول سرک کشید و گفت: 

«این دوتا چرا نیستن؟ سپهر که انگار به تخت چسبیده بود،از صبح تاحالا نیست » 

آتش سمت تختِ خودش رفت و کلت‌را برداشت، بعد آن را زیر لباسش برد و گفت: 

«جای این دیگه امن نی! بلند شو تا بریم سلولِ بچه‌ها ببینم گوشیو گرفتن یا نه»

آتیلا هم بلند شد و پشت‌سرِ آتش  حرکت کرد، که با ورودِ سپهر متعجب شد و گفت: 

«به به سپهر خان! دلمون برات تنگ شدهِ بود»

Ayhan_mihrad 

قتل‌عام شب
20:42 1404/2/17 | Ayhan_mihrad

پارت هفدهم

چند دقیقه از پشت تلفن صدایی شنیده نشد، تا آتش خواست گوشی‌را قطع کند، صدای کیان بلند شد و گفت: 

«الو؟ داش آتی چطوری؟ حالتون خوبه؟» 

آتش که حسابی حرصی شده بود، داد زد: 

«یه لحظه اون دهنِ حاصاب مردتونو ببندین! اصن من زیرِ ده چرخ! یه غلطی نمی‌کنین؟؟ امشب باید بیام بیرون.. اینقدر چلمن هستین که چهل درصد ضرر کردین؟!» 

کیان که فهمیده بود آتش زده به سرش، سریع گفت: 

«چشم! چشم! دادا آتش.امشب اوضاعتون رو اوکی می‌کنم این میکائیل، سگ مست شده هیچی حالیش نیست! پولِ آزاد کردنتون رو خودم میدم» 

آتش نفس‌عمیق کشید و گفت: 

«دستت طلا داش کیان. بیام بیرون از خجالتتون در میام.. این میکائیلِ تن‌لش،اعصاب برای آدم نمیزاره»

 کیان خندید و گفت: 

«این میکائیلِ ما چند وقت پیش تصادف کرد.. ماشینش پِرِس شد.. متاسفانه خودش سالمه هااا! ولی عقلش‌هم همراهِ ماشینه پِرِس شده » 

آتش پوزخند زد و روی زمین نشست، بعد گفت: 

«این دیگه چه جونورِ سگ جونیه»

Ayhan_mihrad 

قتل‌عام شب
20:46 1404/2/17 | Ayhan_mihrad

پارت نوزدهم

آتش که تازه چشمانش گرم خواب شده بود، لگدی حواله صورتِ آتیلا کرد، که پخش زمین شد و سرش‌را در دستانش گرفت و گفت: 

«مریضِ روانی! چرا میزنی؟ » 

آتش مچش‌را روی چشمانش قرار داد و گفت: 

«چون کِرم داری. چه مرگته؟» 

آتیلا خودش‌را سمت آتش کشاند و کنار گوشش زمزمه کرد: 

«کیان میتونه آزادمون کنه؟» 

آتش مچش‌را برداشت و دستش‌را بر موهای آتیلا کشید و گفت: 

«نگران نباش آتیل. می‌تونه» 

آتیلا نیشخندی زد و گفت: 

«ناموسا؟؟» 

آتش خواست این‌بار مشتش‌را بر صورت آتیلا بکوبد، که جاخالی داد و قهقهه زنان به تخت خودش رفت. 

سپهر کتابش‌را بست و دراز کشید*چقد تابلو بازی در میارن. قراره امشب بزنن بیرون..ولی..اگر آتش بره...  .

Ayhan‌_mihrad 

قتل‌عام شب
21:00 1404/2/17 | Ayhan_mihrad

پارت بیست و یکم

آتش به خودش آمد و گفت: 

«عاام.. باشه بریم..»

 آتش و آتیلا و بقیه اعضاء از زندان خارج شدند. محیط بیرون از زندان بعد از دوسال برای‌شان یک تازگیِ متفاوت داشت.  توجه آتش به ونِ مشکیِ مخصوصِ باند جلب شد و با بقیه سوارِ ون شدند. کیان و میکا هم برای خوش‌آمد گویی منتظرشان بودند. 

آتش لبخند زد و دست کیان‌را گرفت،  بعد گفت: 

«به‌به داداش کیان! چه خبر؟» 

میکائیل مشتی به بازوی آتش کوبید و گفت: 

«دادا درسته که ما سگ جونیم، ولی دلیل نمیشه نادیده بگیری ها!»

 آتش محکم گوش میکائیل‌را گرفت و پیچ‌داد بعد گفت: 

«تو یکی خفه‌شو که یهو دیدی زدم تیکه تیکت کردم!» 

کیان گفت: 

«خوش اومدین!»

 میکا لباس‌های تیره رنگ آتش‌را از کیسه بیرون آورد و گفت: 

«رفتیم باند، پرسینگ لب و بینیتو بزن اونجوری باحال تره!» آتش لباس‌ها را گرفت و گفت:

« اون که صد در صد -راستی داش ساسان؟ باید از اونم انتقام بگیرم.» 

ساسان گفت: 

«اوکیه. خودم برات پبداش می‌کنم..»

Ayhan‌_mihrad 

قتل‌عام شب
16:34 1404/2/21 | Ayhan_mihrad

پارت بیست و سوم.  

آتیلا با استرس پرسید: 

«ک..کودوم خری هستی؟!«

 ؟؟ :

« تکون نمیخوری..» 

آتیلا*یک لحظه نفس تو ریه‌هام حبس شد.. اون صدا. اون مردی که روم چاقو کشیده.. همون عوضیی هست که من و خواهرمو یتیم کرد. خودشه! همونی که خونمون‌رو آتیش زد و پدر و مادرم تو آتش سوزی مردن. من و آتوسا تو خیابونا می‌چرخیدیم و آتوسا گریه می‌کرد. یهو دستی روی شونم نشست.. برگشتم و دیدم یک پسرِ مو قرمز با قرنیه‌های سرخ رنگ، بهم خیره شده و نفس‌نفس میزنه.

 پرسیدم:  «تو کی هستی؟»

 پسر مو قرمز جواب داد: 

«آتش هستم. من تو خونه حوصلم سر رفت، از پنجره اتاقم فرار کردم. میای بریم پارک بازی کنیم؟»

 اولش نمی‌دونستم چکار کنم،ولی وقتی خنده آتوسا رو دیدم قبول کردم.

 اون روز یک عالمه بازی کردیم..

آتش بهم گفت: 

«خیلی خوش گذشت! تو خانوادت نگرانت نیستن؟»

 دوباره بغض گلومو گرفت و گفتم: 

«دیشب خانوادم مردن..»

 که یهو تو آغوشِ گرمِ آتش فرو رفتم و بغضم شکست.. آتش ازم پرسید: 

«می‌خوای من برادرت باشم؟ و با من و داداش آرش زندگی کنی؟ آرش رئیس خلافکاره.. منم ماما و بابام مردن..»

Ayhan_mihrad 

درباره

رمان: قتل‌عام شب

نویسنده: Ayhan_mihrad 

درباره یک زندگی سخت.. باند خلافکاری در تهران. 

معامله با باند پاریس. فهمیدن حقیقت غیر قابل باور از زبون تنها خانوادت. 

اشک ها و خنده ها.. مرگ و زندگی. 

و پایان. 

«با حقیقت بهم ضربه بزن. اما با دروغ آرامم نکن» 

... 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©