Ayhan_mihrad 1404/2/21 16:34
پارت بیست و سوم.
آتیلا با استرس پرسید:
«ک..کودوم خری هستی؟!«
؟؟ :
« تکون نمیخوری..»
آتیلا*یک لحظه نفس تو ریههام حبس شد.. اون صدا. اون مردی که روم چاقو کشیده.. همون عوضیی هست که من و خواهرمو یتیم کرد. خودشه! همونی که خونمونرو آتیش زد و پدر و مادرم تو آتش سوزی مردن. من و آتوسا تو خیابونا میچرخیدیم و آتوسا گریه میکرد. یهو دستی روی شونم نشست.. برگشتم و دیدم یک پسرِ مو قرمز با قرنیههای سرخ رنگ، بهم خیره شده و نفسنفس میزنه.
پرسیدم: «تو کی هستی؟»
پسر مو قرمز جواب داد:
«آتش هستم. من تو خونه حوصلم سر رفت، از پنجره اتاقم فرار کردم. میای بریم پارک بازی کنیم؟»
اولش نمیدونستم چکار کنم،ولی وقتی خنده آتوسا رو دیدم قبول کردم.
اون روز یک عالمه بازی کردیم..
آتش بهم گفت:
«خیلی خوش گذشت! تو خانوادت نگرانت نیستن؟»
دوباره بغض گلومو گرفت و گفتم:
«دیشب خانوادم مردن..»
که یهو تو آغوشِ گرمِ آتش فرو رفتم و بغضم شکست.. آتش ازم پرسید:
«میخوای من برادرت باشم؟ و با من و داداش آرش زندگی کنی؟ آرش رئیس خلافکاره.. منم ماما و بابام مردن..»
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad 1404/2/17 21:00
پارت بیست و یکم
آتش به خودش آمد و گفت:
«عاام.. باشه بریم..»
آتش و آتیلا و بقیه اعضاء از زندان خارج شدند. محیط بیرون از زندان بعد از دوسال برایشان یک تازگیِ متفاوت داشت. توجه آتش به ونِ مشکیِ مخصوصِ باند جلب شد و با بقیه سوارِ ون شدند. کیان و میکا هم برای خوشآمد گویی منتظرشان بودند.
آتش لبخند زد و دست کیانرا گرفت، بعد گفت:
«بهبه داداش کیان! چه خبر؟»
میکائیل مشتی به بازوی آتش کوبید و گفت:
«دادا درسته که ما سگ جونیم، ولی دلیل نمیشه نادیده بگیری ها!»
آتش محکم گوش میکائیلرا گرفت و پیچداد بعد گفت:
«تو یکی خفهشو که یهو دیدی زدم تیکه تیکت کردم!»
کیان گفت:
«خوش اومدین!»
میکا لباسهای تیره رنگ آتشرا از کیسه بیرون آورد و گفت:
«رفتیم باند، پرسینگ لب و بینیتو بزن اونجوری باحال تره!» آتش لباسها را گرفت و گفت:
« اون که صد در صد -راستی داش ساسان؟ باید از اونم انتقام بگیرم.»
ساسان گفت:
«اوکیه. خودم برات پبداش میکنم..»
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad 1404/2/17 20:46
پارت نوزدهم
آتش که تازه چشمانش گرم خواب شده بود، لگدی حواله صورتِ آتیلا کرد، که پخش زمین شد و سرشرا در دستانش گرفت و گفت:
«مریضِ روانی! چرا میزنی؟ »
آتش مچشرا روی چشمانش قرار داد و گفت:
«چون کِرم داری. چه مرگته؟»
آتیلا خودشرا سمت آتش کشاند و کنار گوشش زمزمه کرد:
«کیان میتونه آزادمون کنه؟»
آتش مچشرا برداشت و دستشرا بر موهای آتیلا کشید و گفت:
«نگران نباش آتیل. میتونه»
آتیلا نیشخندی زد و گفت:
«ناموسا؟؟»
آتش خواست اینبار مشتشرا بر صورت آتیلا بکوبد، که جاخالی داد و قهقهه زنان به تخت خودش رفت.
سپهر کتابشرا بست و دراز کشید*چقد تابلو بازی در میارن. قراره امشب بزنن بیرون..ولی..اگر آتش بره... .
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad 1404/2/17 20:42
پارت هفدهم
چند دقیقه از پشت تلفن صدایی شنیده نشد، تا آتش خواست گوشیرا قطع کند، صدای کیان بلند شد و گفت:
«الو؟ داش آتی چطوری؟ حالتون خوبه؟»
آتش که حسابی حرصی شده بود، داد زد:
«یه لحظه اون دهنِ حاصاب مردتونو ببندین! اصن من زیرِ ده چرخ! یه غلطی نمیکنین؟؟ امشب باید بیام بیرون.. اینقدر چلمن هستین که چهل درصد ضرر کردین؟!»
کیان که فهمیده بود آتش زده به سرش، سریع گفت:
«چشم! چشم! دادا آتش.امشب اوضاعتون رو اوکی میکنم این میکائیل، سگ مست شده هیچی حالیش نیست! پولِ آزاد کردنتون رو خودم میدم»
آتش نفسعمیق کشید و گفت:
«دستت طلا داش کیان. بیام بیرون از خجالتتون در میام.. این میکائیلِ تنلش،اعصاب برای آدم نمیزاره»
کیان خندید و گفت:
«این میکائیلِ ما چند وقت پیش تصادف کرد.. ماشینش پِرِس شد.. متاسفانه خودش سالمه هااا! ولی عقلشهم همراهِ ماشینه پِرِس شده »
آتش پوزخند زد و روی زمین نشست، بعد گفت:
«این دیگه چه جونورِ سگ جونیه»
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad 1404/2/17 20:27
پارت پانزدهم
آرمان دستش را رویِ شانهِ آتش گذاشت و چند ضربهِ کوتاه زد و گفت:
«داش آتی. قابلتو نداره سیصد میدمت، به هر حال صاحاب ما، شمایی»
آتش لبخند زد و دستِ آرمانرا گرفت و گفت:
«دمت گرم داش آرمان.. بریم بیرون جبران میکنم.. منم بدونِ شما نمیتونستم»
هوا تقریبا تاریک شده بود..
آتش و آتیلا رویِ تختِ سپهر نشسته بودند..
آتیلا به بیرون از سلول سرک کشید و گفت:
«این دوتا چرا نیستن؟ سپهر که انگار به تخت چسبیده بود،از صبح تاحالا نیست »
آتش سمت تختِ خودش رفت و کلترا برداشت، بعد آن را زیر لباسش برد و گفت:
«جای این دیگه امن نی! بلند شو تا بریم سلولِ بچهها ببینم گوشیو گرفتن یا نه»
آتیلا هم بلند شد و پشتسرِ آتش حرکت کرد، که با ورودِ سپهر متعجب شد و گفت:
«به به سپهر خان! دلمون برات تنگ شدهِ بود»
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad 1404/2/14 18:31
درود، پارت سیزدهم رو گذاشتم داخل یک صفحه دیگه.
https://ghatlamshab.blogix.ir/page/ghatlamshab/قتل-عام-شب
آدرس صفحه👆🏻
اگر تمایل دارید رمانم رو بخونید، بقیه پارت هاشو میزازم داخل این صفحه.
با تشکر.
پارت یازدهم و دوازدهم👇🏻
Ayhan_mihrad 1404/2/14 18:19
پارت سیزدهمـ
سپهر حالا بر رویِ تخت نشست و گفت:
«تو دیوونه شدی؟! اگر نگهبانا ببیننـ..»
آتش حرفشرا قطع کرد و تنفگرا در دستانِ سپهر انداخت و گفت:
«اول چک کن ببین یهوقت تفنگِ اسبابازی نباشه..دوم اینکه لازم نی نگرانِ من باشی. بیشتر نگرانِ جونِ کسی باش، که جای این کلترو لو بده..گرفتی؟؟ »
بعد کلترا از دستِ سپهر گرفت و دستشرا روی موهایِ مشکی رنگِ او کشید و لب زد:
«آفرین پسر خوب»
سپهر به جلویش خیره شد و فقط سکوت کرد.. دستانش را بر رویِ پیشانیاش گذاشت و پلکهایش را محکم به هم فشار داد..
آتش سرشرا تکان داد و کلترا سر جایِ قبلیاش گذاشت و خونِ گوشهِ لبِ سپهر را پاک کرد و گفت:
«برو بهداری.. داش ساسان از بچههایِ باندِ خودمونه.»
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad 1404/2/14 18:07
پارت یازدهم.
یاشا دستانشرا پشتش برد و به زمین نگاه کرد..
سپهر که روشِ آشنا شدنِ آتشرا خوب یاد گرفته بود، و میدانست که اعصابَش خرد شده است، پس بلند شد و دستشرا روی شانهِ آتش گذاشت و سمت یاشا رفت و گفت:
«یاشا،خوش اومدی..البته که زندون رفتن خوشآمد گویی نداره..ولی خب. من سپهر هستم.این آتیلا و ایشون آتشه»
آتیلا حرف سپهر را کامل کرد و گفت:
«جرمت چیه بچه سوسول؟»
یاشا سریع جواب داد:
«عمدی نبود.من کارمند کارواش هستم. یک آقایی چمدون پولشو جا گذاشته بود. به صد بدبختی آدرسشو پیدا کردم و چمدونو پس دادم،ولی فکر کرد من دزدیدمش»
هر سه نفر داشتند میخندیدن.. مخصوصا آتش و آتیلا.
آتیلا اشک گوشه چشمشرا پاک کرد و با لحنِ تمسخر آمیزی گفت:
«واای دروغ میگی! باورم نمیشه.. تو اگر جرمهای منو بدونی شب خواب بد میبینی!»
گوشه لبِ سپهر به بالا سوق پیدا کرد و اول به آتش و بعد به یاشا نگاه کرد و گفت:
«پس بچهای هنوز. مطمئن باش زود آزادت میکنن»
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad 1404/2/13 23:36
پارت نهم
آتش بلند شد و به درِ سلول لگد محکمی کوبید و گفت:
«مرتیکهِ گاو! کجا سرتو انداختی پایین داری گورتو گم میکنی؟! من به شما زبون نفهمها چجوری بفهمونم؟! زندونی جدید نیارید داخل این صاحاب مرده!»
زندانیِ جدید به خودش لرزید و جرعت نکرد به صورت آتش نگاه کند..
نگهبان در جوابِ آتش گفت:
«خفه شو! حالا که بالایدار رفتنِ تو غیر ممکنه، دلیل نمیشه زندونو بزاری روی سرت! نکنه دلت افرادی میخواد؟!»
آتش بر روی تخت نشست و دستشرا روی سرش گذاشت، بعد نفس عمیقی کشید..
آتیلا که با سر و صدایِ آتش از خواب پریده بود، درحالی که چشمهایش را میمالید، از تخت پایین پرید و جلوی آتش نشست و گفت:
«چـی شده دادا؟ کی مرده؟»
وقتی دید آتش محلش نمیدهد، رو به سپهر کرد و سرشرا کج کرد..
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad 1404/2/13 23:33
پارت هفتم
کمکم سالن غذا خوری و صندلیها، پر شد از زندانیهای گرسنه.
آتش درحالی که بر روی صندلی خودش نشسته بود، به میز کناریشان از گوشه چشم نگاه میکرد و با کف دستش، بینی و لب هایش را پوشانده بود.. پیدا بود که حسابی فکرش درگیر حرفهایِ سپهر بود.
شایان که قصد داشت خودی نشان دهد، شروع به جلبِ توجه کرد و گفت:
«دادا آتش؟ فکرت درگیرِ کودوم آدم صلواتیِ احمقی هست؟»
پرهام اول به آتش نگاه کرد، بعد به شایان. در دفاع از آتش گفت:
«شایان! ببند دهنتو. نمیبینی حال و حوصله نداره؟»
شایان دهن کجی کرد و ادای پرهامرا درآورد و گفت:
«ببنـد دهنتو شایـان! باشه پرهام خاتون، فقط چون شما گفتی!»
آتیلا از پشت صندلیاش بلند شد و کنار صندلی آتش ایستاد، خم شد و در گوش آتش چیزی گفت و آتش هم جوابشرا داد. بعد هردوشان به همان میز خیره شدن..
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad 1404/2/13 19:32
پارت پنجم
آتش نیخشند زد و دوباره کتابرا گرفت و گفت:
«الان که اینطور شد، من اینو پیش خودم نگه میدارم تا ببینم اون وقت قراره با چی سرِ خودتو گرم کنی»
و بلند شد و به درخت تکه داد و گفت:
«جرمت چی بوده؟ اصلا چند ساله اینجایی؟»
سپهر با یادآوریِ خاطرات تلخ گذشته، سردرد گرفت..
ولی نمیتوانست جوابِ سوالِ آتشرا ندهد. پس گفت:
«هفت سالهِ که اینجام و سه سالهِ که تو و آتیلا اومدین زندان و هم سلولیهام شدید »
آتش با شنیدن جوابِ سپهر، ابرو هایش به بالا سوق پیدا کرد و گفت:
«هفت سال؟؟ واو جرمت چی بوده؟؟»
سپهر سرشرا به تنهِ درخت تکه داد و گفت:
« قبل از دانشگاه با چنتا از رفیقام یک گروه داشتیم که با دزدیهایِ کوچیک و جیب بری.. دووم میاوردیم و هرچی بزرگتر میشدیم، خلاف هامون بزرگتر میشد. ولی این هفت سال بخاطر قتل غیر عمد بود..خانوادمو وقتی بچه بودم از دست دادم. فقط یک برادر کوچیکتر دارم که تنها دلیل ادامه دادنم،پیدا کردن اون هست..»
آتش دستشو روی کول سپهر گذاشت و گفت:
«پس از خودمونی! من داستان زندگیمو بعد برات میگم..البت اگر بخوای بدونی!..اون داداشت گم شده مگه؟ فوضولی نباشهها»
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad 1404/2/12 23:17
پارت سوم..
بازی شروع شد. چند دقیقهای بازی کردند. آتش هر وقت نگاهش در نگاه سپهر قفل میشد، به کل فراموش میکرد که داشت چه کاری انجام میداد. سپهر مهرهاش را جلویِ مهرهِ آتش گذاشت و کیش و مات!
سکوت سنگینی بر جمع حاکم شد.
آتش تازه به خودش آمد. با دیدن لبخند تمسخر آمیزِ سپهر، عصبی شد و از سر جایش بلند شد و دستانشرا به هم کوبید و گفت:
«بسه دیگه! امروز حس و حالشو نداشتم. یک روز دیگه بیاید تا براتون گردنشو بشکنم!»
دوباره صدای تشویق زندانیها بلند شد و یکییکی به سلولهایِ خودشان رفتند.
آتش از سلول بیرون رفت و سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد. صورتشرا آب زد بعد موهایش را بالا زد و در آینه به صورت خود نگاه کرد. ناگهان دید سپهر هم به آنجا آمد و کنارش ایستاد، دستانش را شست و درحالی که بیرون میرفت خطاب به آتش گفت:
«یا حالـِت خوب نبود، یا فِـکرت درگیر بود.. شاید هم شطرنج بلد نیستی.»
آتش سمت او رفت و به دیوار هلش داد. بعد کف دستشرا بالای سر او، به دیوار کوبید و گفت:
«شاید گزینه دومی. هر بار خواستی جبران کنم؟؟»
فاصلهشان خیلی کم بود. سپهر به قرنیههای سرخ رنگِ آتش خیره شد. موهایش دوباره بر صورتش پخش شده بودند. پوستش بسیار سفید بود و بازویشرا تا نصفه تتو کرده بود.. اگر اشتباه نکند، طرحِ عقرب بود. سپهر متوجه فاصلهِ بسیار کمِشان شد و فاصلهاش را با آتش حفظ کرد..
قلبش طوری به سینهاش کوبیده میشد که انگار میخواست قفسهِ سینهاش را پاره کند.
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad 1404/2/12 16:52
پارت اول..
. بهنام خالق قلم..
نام رمان: قتلعام شب
نام رمان به انگلیسی: Night massacre
نام رمان به روسی: Ночная резня
نویسنده: Ayhan_mihrad
سخن نویسنده:
«با حقیقت آزارم بده، اما با دروغ آرامم نکن»
تقدیم به کسانی که حالم را خوب کردند.
بارش باران بند آمده بود، اما هنوز نمنم بر سطح زمین چکیده میشد.
بوی خاکِ خیسخورده به مشام میرسید. درختها رنگ و روی تازهای به خود گرفته بودند.
خیابان شْسته شده بود و از سیمخاردار های زنگزدهِ پشتبام زندان، آب چکه میکرد.
بر روی تختِ سلول دراز کشیده بود و دستشرا زیر سرش گذاشته بود.
خشخش آتیلا، روی مخش بود. پس موهایِ سرخ رنگشرا که حالا کمی بلندتر شده بودند، به بالا هدایت کرد و با پایش ضربه نچندان محکمی بر پیشانی آتیلا که روی تخت پایینی نشسته بود کوبید.
آتیلا دستانشرا بر روی پیشانیاش که حالا قرمز شده بود گذاشت و اعتراض کرد:
«آتش! اگر سرمو شکسته بودی باید دیمو میدادی!»
آتش پوزخندی زد و گفت:
«یک عمره دارم خرجتو میدم، دیههم میخوای؟؟»
آتیلا از رویِ تخت بلند شد و سمت تختِ سپهر حرکت کرد و لبانشرا به گوشاو نزدیک برد..
آتش کنجکاو شده بود که آتیلا چه میگوید، پس نگاهی به آنها انداخت.. سپهر دراز کشیده بود و مثلِ همیشه کتابشرا میخواند و همزمان به حرفِ آتیلا گوش میداد.
آتیلا بالاخره بلند شد و از سلول خارج شد. آتش چند دقیقهای به مسیرِ رفتنِ او خیرهماند و بعد به سپهر چشم دوخت.
مو و چشمهایش مشکی رنگ بودند، چشمانش خمار بودند و پوست نسبتا روشنی داشت. قد بلندی داشت و بیشتر اوغات مشغول کتاب خواندن بود. دوسال است که در یک سلول هستند، اما آتش چیز زیادیاز او نمیداند.
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad 1404/2/12 16:24

.: به بلاگیکس خوش آمدید :.