پارت بیست و یکم
آتش به خودش آمد و گفت:
«عاام.. باشه بریم..»
آتش و آتیلا و بقیه اعضاء از زندان خارج شدند. محیط بیرون از زندان بعد از دوسال برایشان یک تازگیِ متفاوت داشت. توجه آتش به ونِ مشکیِ مخصوصِ باند جلب شد و با بقیه سوارِ ون شدند. کیان و میکا هم برای خوشآمد گویی منتظرشان بودند.
آتش لبخند زد و دست کیانرا گرفت، بعد گفت:
«بهبه داداش کیان! چه خبر؟»
میکائیل مشتی به بازوی آتش کوبید و گفت:
«دادا درسته که ما سگ جونیم، ولی دلیل نمیشه نادیده بگیری ها!»
آتش محکم گوش میکائیلرا گرفت و پیچداد بعد گفت:
«تو یکی خفهشو که یهو دیدی زدم تیکه تیکت کردم!»
کیان گفت:
«خوش اومدین!»
میکا لباسهای تیره رنگ آتشرا از کیسه بیرون آورد و گفت:
«رفتیم باند، پرسینگ لب و بینیتو بزن اونجوری باحال تره!» آتش لباسها را گرفت و گفت:
« اون که صد در صد -راستی داش ساسان؟ باید از اونم انتقام بگیرم.»
ساسان گفت:
«اوکیه. خودم برات پبداش میکنم..»
Ayhan_mihrad
قتلعام شب
پارت بیست و دوم
آتیلا*به باند که رسیدیم همه جمع شده بودن و ورود ما رو تبریک میگفتن.
ایلیا:
«مشتاق دیدار!»
علی:
«خوش اومدید!»
آتش سرشرا تکان داد و وارد دفترِ کارش شد. آتیلا هم پشت سر او رفت،
آتش گفت:
«دلم برای اینجا تنگ شده بود..»
و روی صندلیاش نشست.
آتیلا کنار صندلیِ آتش ایستاد و گفت:
«عاام میشـ..»
آتش خنده آرومی کرد و دستهای آتیلا را گرفت و گفت:
«آره آره! میخوای بری پیشِ آتوسا.
برو، منم میرم خونه. بعد اگر خواستی بیا..
آتیلا خوشحال شد و آتشرا بغل کرد و گفت:
«باشه..ممنون داداش.»
(و از اتاق خارج شد )
آتیلا* از باند زدم بیرون، داشتم سمت پارکینگ میرفتم که یهو یک نفر ناخبری سرمو رو به عقب کشید و زیر گردنم چاقو گذاشت..
Ayhan_mihrad