وبلاگ رمان «قتل‌عام شب»

رمان: قتل‌عام شب نویسنده: Ayhan_mihrad . تقدیم به همه کسانی که حالمو خوب کردند.

قتل‌عام شب
21:00 1404/2/17 | Ayhan_mihrad

پارت بیست و یکم

آتش به خودش آمد و گفت: 

«عاام.. باشه بریم..»

 آتش و آتیلا و بقیه اعضاء از زندان خارج شدند. محیط بیرون از زندان بعد از دوسال برای‌شان یک تازگیِ متفاوت داشت.  توجه آتش به ونِ مشکیِ مخصوصِ باند جلب شد و با بقیه سوارِ ون شدند. کیان و میکا هم برای خوش‌آمد گویی منتظرشان بودند. 

آتش لبخند زد و دست کیان‌را گرفت،  بعد گفت: 

«به‌به داداش کیان! چه خبر؟» 

میکائیل مشتی به بازوی آتش کوبید و گفت: 

«دادا درسته که ما سگ جونیم، ولی دلیل نمیشه نادیده بگیری ها!»

 آتش محکم گوش میکائیل‌را گرفت و پیچ‌داد بعد گفت: 

«تو یکی خفه‌شو که یهو دیدی زدم تیکه تیکت کردم!» 

کیان گفت: 

«خوش اومدین!»

 میکا لباس‌های تیره رنگ آتش‌را از کیسه بیرون آورد و گفت: 

«رفتیم باند، پرسینگ لب و بینیتو بزن اونجوری باحال تره!» آتش لباس‌ها را گرفت و گفت:

« اون که صد در صد -راستی داش ساسان؟ باید از اونم انتقام بگیرم.» 

ساسان گفت: 

«اوکیه. خودم برات پبداش می‌کنم..»

Ayhan‌_mihrad 

قتل‌عام شب

پارت بیست و دوم

آتیلا*به باند که رسیدیم همه جمع شده بودن و ورود ما رو تبریک می‌گفتن. 

ایلیا: 

«مشتاق دیدار!»

 علی: 

«خوش اومدید!» 

آتش سرش‌را تکان داد و وارد دفترِ کارش شد. آتیلا هم پشت سر او رفت،

 آتش گفت: 

«دلم برای اینجا تنگ شده بود..» 

و روی صندلی‌اش نشست. 

آتیلا کنار صندلیِ آتش ایستاد و گفت: 

«عاام میشـ..»

 آتش خنده آرومی کرد و دست‌های آتیلا را گرفت و گفت: 

«آره آره! می‌خوای بری پیشِ آتوسا.

برو، منم میرم خونه. بعد اگر خواستی بیا.. 

آتیلا خوشحال شد و آتش‌را بغل کرد و گفت: 

«باشه..ممنون داداش.» 

(و از اتاق خارج شد )

آتیلا* از باند زدم بیرون، داشتم سمت پارکینگ می‌رفتم که یهو یک نفر ناخبری سرمو رو به عقب کشید و زیر گردنم چاقو گذاشت..

Ayhan_mihrad 

درباره

رمان: قتل‌عام شب

نویسنده: Ayhan_mihrad 

درباره یک زندگی سخت.. باند خلافکاری در تهران. 

معامله با باند پاریس. فهمیدن حقیقت غیر قابل باور از زبون تنها خانوادت. 

اشک ها و خنده ها.. مرگ و زندگی. 

و پایان. 

«با حقیقت بهم ضربه بزن. اما با دروغ آرامم نکن» 

... 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©