وبلاگ رمان «قتل‌عام شب»

رمان: قتل‌عام شب نویسنده: Ayhan_mihrad . تقدیم به همه کسانی که حالمو خوب کردند.

قتل‌عام شب
19:35 1404/6/19 | Ayhan_mihrad

پارت بیست و نهم. 

من شش سالم بود و تو دو سالت. اون روز بدترین روز عمرم بود. چون یک خانواده اومدن و تورو انتخاب کردن.. 

اونقدر گریه کردم و التماسشون کردم که ازم جدات نکنن.. اما بردنت.. اون‌ها یک پسر هم‌سن من داشتن که اسمش آرش بود. همون پسری که تو اون‌رو داداشِ خودت می‌دونی.. 

هر وقت اونو داداش خطاب می‌کنی، قلبم آتیش می‌گیره.. نبایدم منو برادرِ خودت بدونی.. من هیچ‌وقت در حق تو برادری نکردم.. از همون اول که هم سلولی شدیم شناختمت.. از اینکه دباره می‌دیدمت خوشحال بودم ولی از اینکه نمی‌تونستم بغلت کنم و اسمتو فریاد بزنم حسرت می‌خوردم.. 

 هیچ‌وقت تو چشمات نگاه نکردم.. چون بی‌اختیار گریه‌م می‌گرفت. به آتیلا که همش بغلت می‌کرد حسودیم می‌شد.

 شب‌ها که می‌خوابیدی، با فکر کردن بهت و خیره شدن به صورتت خوابم میبرد. اون روز یادته؟ 

 به آتیلا می‌گفتی تو یک خواهر داری و من همونم ندارم؟ 

اون لحظه حس کردم قلبم نمی‌زنه.. 

( با هر کلمه‌ای که سپهر می‌گفت، انگار هوا برای آتش گرفته‌تر می‌شد. 

با هر کلمه، یک سری خاطرات مبهم توی ذهنش میومد. 

در هر لحظه بیشتر به خودش لعنت می‌فرستاد که چرا؟  چرا تنها داراییشو اینطوری شکنجه کرده بود..

 اون چکار کرده بود؟ قطعا یک شیطان بی رحم بود.. اما نه برای سپهر... آتش همون‌طور گریه می‌کرد. 

کم‌کم بغضی که سپهر از چهار سالگی نگهش داشته بود ترکید و هر دوشون گریه می‌کردن) 

سپهر خون‌ریزیش خیلی بیشتر شده بود و سرش گیج می‌رفت ولی ادامه داد و گفت: 

«وقتی ده سالم شد، افسردگیم به سقف رسید.. فرستادنم بیمارستان. بعد از یک ماه بستری بودن، از بیمارستان فرار کردم و تویِ یک کافه مشغولِ کار شدم.  بخاطرِ خوش قلبیه صاحبِ کافه، کارتون خواب نشدم و شب‌ها یک گوشه داخلِ کافه می‌خوابیدم.. وقتی سیزده سالم بود تویِ رستوران به عنوان گارسون مشغولِ کار شدم. با یکم پولی که در آورده بودم، با کمک صاحب رستوران  یک انباریِ کوچیک خریدم و مرتبش کردم و شب‌ها اونجا می‌خوابیدم.. اینقدر کوچیک بود که پاهام‌رو نمی‌تونستم دراز کنم.. چون دیگه پولی برای خریدنِ غذا نداشتم، شب‌ها رو بدونِ شام سر می‌کردم. بعضی وقتا هم ته مونده غذا هایِ رستوران‌رو می‌خوردم.. از یک طرف هم خوشحال بودم که تو پیشم نیستی و مجبور نیستی اوضاعی‌ که توش هستمو تحمل کنی. تنها آرزوی من، خوشحالیِ تو بود.. هست و خواهد بود. وقتی داخلِ زندان خندیدن‌ِ تورو می‌دیدم، حس می‌کردم خوشحال ترین فردِ جهانم وقتایی که باهام حرف میزدی. وقتی هجده سالم بود، تصمیم گرفتم یک سری به کارن یعنی پدرمون بزنم.. 

Ayhan_mihrad 

Plata 

قتل‌عام شب

پارت سی‌ام. 

اون شبِ لعنتی.. بارونی بود و رئد و برقی که زده می‌شد، آسمونو سفید می‌کرد.. جلوی اون خونهِ نفرین شده که رسیدم  در رو باز کردم و وارد شدم.. وقتی وارد شدم، یک جنازه زن، پر از خون که به طرز وحشتناکی کشته شده بود.. روی زمین دقیقا جلوی پای من افتاده بود..

 اون.. دقیقا بالای سر جنارهِ زن استاده بود و 

 د..داشت.. می‌خندید. من اون لحظه مغزم هنگ کرده بود. کارن چاقو رو از اثر انگشت خودش پاک کرد و انداختش جلو پای من و به محض اینکه از درِ پشتی خونه فرار کرد، پلیسا ریختن  داخل و بازداشتم کردن.. چون سنم کم بود حکمم اعدام نشد  اما باید هفت سال آب خنک می‌خوردم.. 

وقتی نوزده سالم شد، دیگه واقعا از اون سلولِ لعنتی خسته  شده بودم. چند بار نقشه فرار کشیدم ولی نشد.. تا روزی که نگهبان وارد سلولم که فقط خودم داخلش بودم شد و دونفر رو انداخت داخل.. که یک نفرشون غرغر می‌کرد و اون یکی هِرهِر  می‌خندید.. راستش من اصلا سرمو بلند نکردم تا ببینم چه شکلی هستن..

 تا وقتی که...   : 

( -آتیلا: 

«آتش! بی‌خیال پسر! ما که قبلا هم اینجا اومدیم! دو، سه سال که چیزی نیست» 

سپهر*چی؟!.. امکان نداره.. یعنی.. نه.. نمیشه! اون آتشِ من نیست!)

* یهو یک نفر چونمو گرفت و سرمو بلند کرد و به چشمای هم‌دیگه خیره شدیم.. 

اون چشم‌ها، اون موها، اون پوست سفید.. اون آتش بود! آتشِ من. یهو بی‌اختیار بلند شدم و بغلت کردم، ولی منو محکم پس زدی که سرم برخورد کرد به آهن تخت و شکست..

 اما برام مهم نبود..

 مهم نبود چون برادرم.. تنها دلیلِ زندگیمو پیدا کرده بودم..  حتی اگر گردنمم میزدی برام مهم نبود. چون من به آرزوم.. به تنها آرزوم یعنی پیدا کردنِ تو رسیدم.. آتشِ من..

(سپهر تموم این خاطراتو با تحمل دردِ خون‌ریزی می‌گفت..) یکهو گریهِ آتش شدت گرفت.. 

سپهر دستش‌را بر روی صورت آتش کشید و گفت: 

«گریه نکن آتشِ من.. گریه نکن. با گریه آتیش چشماتو خاموش می‌کنی.  با هر یک از اشک‌هات انگار داخلِ قلبِ مریضم  چاقو می‌کنن. اونی‌که دنبالشی تا بکشیش، پدر واقعیمونه.

 آتش؟ اون خانواده‌ای که درموردش حرف می‌زدی.. 

اون برادر بزرگی که می‌گفتی.. هیچ کودوم واقعی نیستن!!..  (اینو با فریاد گفت)  نمی‌دونی چقدر به اون پسری که برادر ناتنیت بود حسودیم می‌شد که اینطوری محکم برادر صداش می‌کردی. حق داری! حق داری.. منه احمق هیچ لطفی و هیچ کاری برات نکردم.. چرا باید منو برادر خودت بدونی؟.. فقط می‌خوام.. م..منو.. ببخشیـ...(بی هوش شد..)

. تا سپهر از پشت افتاد، آتش با تموم توانش فریاد زد : 

«سپـهر! ببخشـ!..خواهش می‌کنم تنهام نزار..»  

اما دیگه دیر بود..

.با صدایِ فریادِ آتش، بیشترِ کسایی که بیرون از شکنجه‌گاه بودن اومدن داخل و با نگاه‌هایی متعجب به آتشی که بدن خونیِ برادرشو توی بغل گرفته بود و گریه می‌کرد، خیره شده بودن.. 

آنها حق داشتند..  

Ayhan_mihrad 

Plata 

درباره

رمان: قتل‌عام شب

نویسنده: Ayhan_mihrad 

درباره یک زندگی سخت.. باند خلافکاری در تهران. 

معامله با باند پاریس. فهمیدن حقیقت غیر قابل باور از زبون تنها خانوادت. 

اشک ها و خنده ها.. مرگ و زندگی. 

و پایان. 

«با حقیقت بهم ضربه بزن. اما با دروغ آرامم نکن» 

... 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©