وبلاگ رمان «قتل‌عام شب»

رمان: قتل‌عام شب نویسنده: Ayhan_mihrad . تقدیم به همه کسانی که حالمو خوب کردند.

قتل‌عام شب
19:24 1404/6/19 | Ayhan_mihrad

پارت بیست و پنجم. 

آتش چاقویش‌را از جیبش برداشت و کنار موهای آتیلا گرفت، بعد گفت: 

«خودم کچلت می‌کردم!»

(و هردوشون خندیدن)

 آتیلا*داشتیم با آتش می‌رفتیم خونه که یهو یکی محکم از پشت بغلم کرد، وقتی برگشتم دیدیم آتوسا هست. منم بغلش کردم، 

آتوسا موهای بلندش‌را از صورتش کنار زد و گفت: 

«خیلی کله شقید! پسرای بد.. کلی نگرانتون شدم..عه! این خون توعه آتیلا؟! چی شده داداشی؟!.»

 آتیلا که نمی‌دانست از کجا باید شروع کند، فقط سکوت کرد.. 

آتش گفت: 

«عی‌بابا. آجی آتوسا شما ببخش، این خونِ آتیلا نی!.. خونِ اون کسیه که شما دوتا رو یتیم کرد.» 

آتیلا سر آتوسا را بوسید و محکم بغلش کرد و گفت: 

«آتوسا من می‌خوام امشبو پیش دادا آتش باشم..ببخشید که نگرانت کردم. بعدا میام خونه..» 

آتوسا اخم سطحی کرد و گفت:

« عالی‌جناب؟ شما که هرشب پیش آتش هستی.خب یعنی، کشته شد؟..» 

 آتش دستی به موهای آتوسا کشید و گفت: 

«اره.. دیگه تموم شد. ولش کن آتیلا رو.» 

آتوسا ادای آتشو درآورد و گفت: 

«به پای‌هم خیارشور بشید!»

(و هر سه تاشون خندیدن) 

بعد از رفتنِ آتوسا،

 آتیلا و آتش هم واردِ خانه شدند..  .

 از خاطراتِ بچگی‌هایشان گفتند و خندیدند. 

هردوِشان دوش گرفتند، لباس‌هایشان را عوض کردند و حالا بر روی تخت، کنار هم نشسته‌اند.. 

آتیلا: 

- هعی یاد اون لحظه‌هااا،  حالا اینا‌رو ولش.. امشب قراره گشنگی بکشیم؟ 

آتش: 

-نه جنابِ شکم پرست، امشب جوجه کباب مهمونِ من! به سلامتی آزادیمون! 

آتیلا: 

-خیلی مردی! 

Ayhan_mihrad 

Plata

قتل‌عام شب

پارت بیست و ششم. 

آتش *مرغی که فکر کنم آتوسا خوابونده بود تو مواد رو با چنتا سیخ برداشتیم و رفتیم تو حیاط..

 جوجه‌ها رو زدم به سیخ.

 آتیلا بر روی تابِ داخل حیاط نشست و به آتش نگاه کرد و گفت: 

«دلم برای غذای بیرون از زندان تنگ شده بود..» 

آتش جوجه‌ها را یکی‌یکی به سیخ می‌کشید، گفت: 

«آره بابا. اونجا یکم آب و گچ می‌ریختن تو حلقمون.. الان آزادی داریم و چهار سیخ جوجه کباب!.» 

 آتش*جوجه‌ها که پختن عین نخورده‌ها با نون سنگک افتادیم به جونشون. 

آتیلا با دهن پر و چشمای گِردِش گفت: 

«هق..خوشـ..مزن! داداش دمت گرم!»

 آتش بطری نوشابه‌‌را برداشت و لیوان‌ها را پر کرد و گفت: «بخور نوشِ جونت!» 

آتش* بعد از اینکه خوردیم، رفتیم داخلِ اتاق خواب. آتیلا زود خوابش برد منم یکم تو گوشیم چرخیدم و پایین رفتم.. ظرف‌هارو که شستم، وارد اتاق شدم.. روی تخت نشستم که متوجه عکسِ آرش شدم.. نفس عمیقی کشیدم..‌ داداش آرش، همیشه سعی داشتی یک چیزی‌رو بهم بگی.. ولی هیچ‌وقت فرصتش جور نشد.. آخه اون چی بوده که آزارت می‌داده؟.. دوباره با فکرِ درگیر، دراز کشیدم و پلکامو روی‌هم گذاشتم.. نمی‌دونم کِی خوابم برد..  . صبح که بیدار شدم، دیدم یک چیز خوش بو زیرِ بینیمه چشمامو که باز کردم. دیدم آتیلا مثل عادتِ بچگی‌هاش تو بغلم گوله شده. منم محکم بغلش کردم. 

آتیلا از خواب پرید و گفت: 

«آیی له شدم!» 

آتش گوشی‌اش را برداشت و ساعت‌را نگاه کرد، بعد گفت: 

«ساعتِ خواب؟» 

آتیلا شلوارکش‌را بالاتر برد و خمیازه کشید.. بعد گفت: 

«هرکس زودتر رسید پایین ماشینو می‌رونه!»

 و مثل برق، پله‌ها را دوتا چهارتا کرد و پایین رفت..

 آتش داد زد: 

«هی! قبول نیـست!» 

آتیلا تا نوک انگشتِ شصتش زمین‌را لمس کرد گفت: 

«من بردمـــ...»

قبل از اینکه پخش زمین شود ،آتش یقه لباسش‌را گرفت..  .

آتیلا برگشت سمت آتش و به‌او خیره شد.. آتش یقه‌اش را ول کرد و گفت: 

«اون‌طوری نگاه نکن.. می‌دونم امروز نوبت توعه ماشینو برونی اوکی قبوله!.»

 یکهو چشم‌های آتیلا برقی زد و گفت: 

«دمِت گرم! حالا پاشو دوتا نیمروِ آتش‌پز درست کن!» 

آتش اخم پر رنگی تحویل آتیلا داد و گفت:

« دیگه داری پرو میشی! پاشو تنتو جمع کن.. به من چه؟»

 آتیلا تی‌شرتش‌ را بیرون آورد و رویِ سرِ آتش انداخت، بعد گفت: 

«اوکی اوکی! ولی احتمال داره با خوردنش بری تو کما!»

 آتش نگاه تیزی به آتیلا انداخت و تی‌شرت‌را روی کاناپه پرتاب کرد و گفت: 

«عیب نداره»

 و لبخند ملیحی‌بر روی لبانش نشاند. 

آتیلا که از هر راهی وارد می‌شد شکست می‌خورد،  تسلیم شد و مشغول درست کردنِ نیمرو شد. 

آتش*بعد از صبحونه آماده شدیم و رفتیم باند. به همه افراد گفتم رَدِشو بزنن، جاسوس‌ها رو فرستادم دنبالش، کسی که برادرم نتونست بکشتش و اون برادم یعنی آرشو کشت. اون سببِ تمومِ بدبختی هامون شد.. اون.. پدر و مادرمون رو جلوی چشم‌هامون کشت.. کل کسایی که منو می‌شناسن، می‌دونن قسم خوردم که خودم با دستای‌ِ خودم گردنشو بزنم و انتقام خانوادمو بگیرم. حتی اگر خودم کشته بشم.. 

دو ماه گذشت.. 

خبرِ آزادیِ سپهر و امیر و آیهان به گوش اعضاء باند رسید و آتش در این دو ماه فهمیده بود که سپهر، پسر همان فردی است که دنبال آن بود.. و ممکن بود یک باند بر علیهِ آتش بسازد پس آتش دستور داد هر سه نفر را مخفیانه بدزدند و در شکنجه‌گاهِ باند، زندانی کنند و از زیرِ زبانِ سپهر حرف بکشند و اگر چیزی نگفت به مرگ تهدیدش کنند تا پدرش بخاطرِ جونِ پسرش خودش‌را نشان بدهد. 

این یک معمای بزرگ بود... 

که هم به سپهر مربوط می‌شد، هم به آتش.

خیلی‌ها قرار است در اثر این معما کشته شوند یا واردش شوند. 

مشکلات و دشمنی‌های بزرگی به وجود بیاید.. 

ممکن‌است بازی سخت گیرانهِ سرنوشت، تازه شروع شده باشد. 

ولی بعد از هر سختی، خوشبختی است... 

نمی‌شود سرنوشت‌را دستِ کم گرفت.. 

Ayhan_mihrad

Plata 

درباره

رمان: قتل‌عام شب

نویسنده: Ayhan_mihrad 

درباره یک زندگی سخت.. باند خلافکاری در تهران. 

معامله با باند پاریس. فهمیدن حقیقت غیر قابل باور از زبون تنها خانوادت. 

اشک ها و خنده ها.. مرگ و زندگی. 

و پایان. 

«با حقیقت بهم ضربه بزن. اما با دروغ آرامم نکن» 

... 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©