پارت سی یکم.
هیچکس تا حالا گریه آتشرا ندیده بود..
حتی آتیلا.. آتش فریاد کشید:
«مگه کورید؟! مگه نمیبینید داره میمیره؟! آمبولانس خبر کنیــد!»
(سپهر رو به بیمارستان منتقل کردن)
دو ماه بعد... .
این دو ماه، سپهر در کما است و آتشرا با یک دنیا عذاب وجدان، ترس و پشیمانی تنها گذاشته است.. آتش در این دوماه از کنار سپهر تکان نخورده. هر روز و هر شب با گریه با او حرف میزند..
آتیلا برایش کم نمیگذاشت..
همه نگرانِ آتش بودند.. کلِ ماجرا را فهمیده و حالا میدانستند دلیلِ ناراحتی و بیقراریِ آتش چیست.. ولی هیچکس نبود که آن قلبِ شکستهِ آتشرا درک کند.. هیچکس. اگر سپهر را از دست میداد؟
حتی وقتی به این موضوع فکر میکرد، گریهاش اوج میگرفت واقعا سخت است که تنها خانوادهات را بر روی تختِ بیمارستان ببینی..
آتش، دستهای بی جان سپهر را بوسید و زمزمه کرد:
«اینا همش تقصیر منه لعنتیه.. من این بلا رو سرت آوردم.. من باید جای تو، روی تخت بیمارستان باشم.. ببخشم.. ببخش.. تو بَخشش داری سپهرِ من. تو مهربون ترین قلبِ دنیا رو داری!.. سپهر*نمیدونستم کجا هستم. همه جا سفید بود. یعنی من مرده بودم؟.. نه.. نه. من بعد از این همه سال، آتشمو پیدا کردم. امکان نداره تنهاش بزارم.. یهو دوتا در جلوم دیدم.. از یکی از اونها بوی خوبی میومد.. بویِ بهشت بود. ولی از اون یکی.. صدایِ گریه و التماس.. صدایِ آتش من؟ اره خودش بود.. اون داره برایِ من گریه میکنه؟ نه.. نمیزارم چشمای خمارشو برایِ من خیس کنه.. من آتشمو به صد تا بهشت ترجیح میدم.. زود اون در رو باز کردم که نورِ شدیدی به صورتم برخورد کرد..
وقتی چشمامو باز کردم دیدیم آتش با چشمهای متعجب و خیس از اشک، داره بهم نگاه میکنه. به ثانیه نکشید که محکم بغلم کرد منم بغلش کردم..)
سپهر محکم آتشرا بغل کرده بود.. کسی که یک عمر آرزو داشت برادر صدایش کند.. آتش در بغلِ برادرِ بزرگش، اشک شوق میریخت و بیصدا گریه میکرد و ریههایش را از بوی تنِ تنها خانوادهاش پُر میکرد.. وقتی سرشرا بلند کرد.. داشت میخندید.. اما آن خندهها، مثلِ قبل، فیک و ساختگی نبودند. بعد از ورود سپهر به زندگیاش تمام خندههایش واقعی و از تهِ قلبش بودند..
Ayhan_mihrad
Plata
قتلعام شب
پارت سی و دوم.
سپهر، آتشرا کنار خودش دراز کرد و سرشرا بر روی سینهاش گذاشت و نوازش میکرد. موهای آتشرا میبوسید.. با صدای گرفتهاش زمزمه کرد:
«میخوام تا آخرِ عمر.. باهم باشیم آتشِ من.. دیگه نمیخوام هیچوقت ازم دور بشی»
آتش صدایشرا صاف کرد و گفت:
«قول میدم.. قول میدم خونِ هرکسی که بهت چپ نگاه کرد رو بریزم. سپهر؟ من تاحالا از کسی عذر خواهی نکردم.. میخوام تو اولین نفر باشی.. ببخشید.. ببخشید بخاطر این بلایی که سرت آوردم.. متاسفم.. میدونم قابل بخشش نیستـ...»
یکهو سپهر دستشرا بر روی لبهای آتش گذاشت تا سکوت کند..
سپهر گفت:
«هییش.. از این بدتر هم کشیدم.. من به تنها آرزوم یعنی داشتن تو رسیدم. دیگه حتی تفنگ هم روی سَرَم بزاری، میگم باشه.. عیب نداره! داداشمه.
دیگه گریه نکن پسر! باشه؟»
آتش اشکشرا پاک کرد و گفت:
«باشه داش سپهر.. قول میدم..»
آن لحظه سپهر تپشِ قلب گرفت. آتش او را.. داداش خطاب کرده بود؟ سپهر از تهِ قلبش خوشحال بود.. ناگهان درِ اتاق با شدت باز شد و آتیلا که از پشت شیشه شاهد همه اتفاقات بود، وارد اتاق شد و بالایِ سرِ سپهر و آتش ایستاد.. دست بر سینه ایستاد و گفت:
«وضع جدیدت مبارک دادا آتش!.. تچ تچ تچ.. نو که اومد به بازار، قدیمی شَوَد دل آزار..؟!»
آتش یک دستمال کشید و اشکهایش را پاک کرد، بعد گفت:
«تموم شد؟ اصلا تاثیر گذار نبود..»
آتیلا که بخاطر بههوش آمدنِ سپهر و خوشحالیِ آتش، احساساتی شده بود..با آستینِ لباسش، چشمهایش را پوشاند و قهقه بلندی زد و گفت:
«هقهق.. سپهر؟ تو داداشِ آتشی جدیجدی؟.. واقعا خوش برگشتی.. هم به عنوان همسلولیِ قدیمی.. هم به عنوان. دلخوشیِ داش آتش»
سپهر چند بار سرفه کرد و جواب داد:
«آره..خودمم خوشحالم که هنوز زندم..»
آتیلا سرشرا تکان داد و بر روی صندلیِ کنارِ تخت نشست و گفت:
«هووم جالبه.. اگر کاری ندارید، من برم پیش آتوسا؟»
آتش سرشرا تکان داد و آتیلا محکم، سرشرا بوسید بعد رفت..
سپهر متوجه نفسهایِ منظمِ آتش شد و فهمید که خوابَش برده است.. آن روز، آتش بهترین خوابِ عمرشرا تجربه کرد.
حالا دیگر یک تکیهگاهِ امن داشت..
که آن تکیهگاه، آغوشِ برادرش بود.
آتش خسته شده بود و خیالش از بابتِ سپهر راحت بود، پس به خانهاش رفت..
Ayhan_mihrad
Plata