قتلعام شب
پارت سی و سوم.
امروز سپهر مرخص میشد و کاملا حالَش خوب شده بود.. فقط جایِ زخمها مانده بود که آنها هم برایش مهم نبود.. حالا فقط آتش برایش اهمیت داشت.
آتیلا و بقیه نقشه داشتند و از عمد دربارهِ مرخص شدنِ سپهر چیزی به آتش نگفته بودند.. .
(شاید بهترین روزِ آتش..)
آتیلا* سپهر رو آوردم خونه خودم و آتوسا. بعد با آرمان و پرهام و ساسان افتادیم به جونش.. اول رفت حموم، آرمان موهاشو مرتب کوتاه کرد، یک دست از لباسهای ساسانرو بهش دادیم و الان عالی شده بود.. بعد رفتیم سراغِ پلَنِبی
سوار ون شدیم، بعد سمتِ خونهِ آتش حرکت کردیم..)
آتیلا که حسابی ذوق زده شده بود، دستهایش را به هم کوبید و رو به سپهر گفت:
«خب آقا سپهر! باید چشماتو ببندم..
شایان و میکائیل و کیان با چند نفر دیگه ، پیش آتش هستن و چشمای اونهم بستن. ببین.. امروز..»
سپهر، حرفِ آتیلا را قطع کرد و گفت:
«میدونم.. میدونم. نکنه فکر کردی تولدِ آتشو یادم میره؟» آتیلا نیشخند زد و ابرو هایشرا بالا انداخت و گفت:
« نه بابا! خوشم اومد!..»
بعد چشمهای سپهر را بست و وقتی به خانهباغِ آتش رسیدند، سپهر را پیاده کردند و به وسط باغ، راهنماییاش کردند. وقتی رسیدند آتش با چشمهای بسته، بر رویِ صندلی نشسته و دارد غرغر میکند:
«چهخبره؟» و یا «دارید چه غلطی میکنید؟!..»
کلِ باغ تزئین شده بود و کنارِ آتش یک میز بود که بر روی آن کیک تولدشرا گذاشته بودند بر سطح کیک، عکس آتش کشیده شده بود..
سپهر را دقیقا جلوِ آتش قرار دادند و هم زمان چشم بند هایشانرا باز کردند.. کاغذ های رنگی در هوا پخش شدند..
همه همزمان فریاد زدن:
«تولدت مبارک!.»
آتش و سپهر به چشمهای یکدیگر نگاه میکردن.. یکهو آتش سپهر را به آغوش کشید و هردوشان روی چمنها افتادند.. آتیلا هم تمامِ مدت داشت فیلم میگرفت. آن روز، اولین خاطرهِ آتش و سپهر در کنار هم ثبت شد..
سپهر کنارِ گوش آتش زمزمه کرد:
«تولدت مبارک خطِ قرمزِ سپهر!..»
Ayhan_mihrad
Plata