وبلاگ رمان «قتل‌عام شب»

رمان: قتل‌عام شب نویسنده: Ayhan_mihrad . تقدیم به همه کسانی که حالمو خوب کردند.

قتل‌عام شب
23:33 1404/2/13 | Ayhan_mihrad

پارت هفتم

کم‌کم سالن غذا خوری و صندلی‌ها، پر شد از زندانی‌های گرسنه. 

آتش درحالی که بر روی صندلی خودش نشسته بود، به میز کناری‌شان از گوشه چشم نگاه می‌کرد و با کف دستش، بینی و لب هایش را پوشانده بود.. پیدا بود که حسابی فکرش درگیر حرف‌هایِ سپهر بود. 

شایان که قصد داشت خودی نشان دهد، شروع به جلبِ توجه کرد و گفت: 

«دادا آتش؟ فکرت درگیرِ کودوم آدم صلواتیِ احمقی هست؟»

پرهام اول به آتش نگاه کرد، بعد به شایان. در دفاع از آتش گفت: 

«شایان! ببند دهنتو. نمی‌بینی حال و حوصله نداره؟»   

شایان دهن کجی کرد و ادای پرهام‌را درآورد و گفت: 

«ببنـد دهنتو شایـان! باشه پرهام خاتون، فقط چون شما گفتی!»

آتیلا از پشت صندلی‌اش بلند شد و کنار صندلی آتش ایستاد، خم شد و در گوش آتش چیزی گفت و آتش هم جوابش‌را داد. بعد هردوشان به همان میز خیره شدن..

Ayhan_mihrad 

قتل‌عام شب

پارت هشتم

ساسان که حدس‌هایی زده بود،گفت: 

«دادا آتش؟ اون دوتا تازه وارده نظرتو جلب کردن؟»  

آتش چند بار پلک زد و به ساسان نگاه کرد و سرش‌را تکان داد و گفت: 

«اره. فقط موندم چرا دارن با این سپهرِ خوش و بش می‌کنن»

شایان دستش‌را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت: 

«اون هیکلیه امیره، اون یکیه آیهانه»  

بعد درحالی که دمپایی‌هایش را به زمین می‌کشید، به صندلی‌اش تکه داد و فریاد کشید: 

«پس این زهرماری چی شد؟؟ قراره گشنه بمونیم؟» 

آرمان از زیرِ میز لگدی به زانویِ شایان کوبید و گفت: 

«خفه بمیر! نترس، گشنگی نمیکشی!» 

شایان زانویش‌را گرفت و دستش‌را بر رویِ جای ضربه کشید.. 

بعد از غذا به سلول‌هایشان رفتند. 

نزدیک‌های عصر بود. آتش و آتیلا بر رویِ تخت‌هایشان دراز کشیده بودند، آتیلا به خواب عمیق رفته بود ولی آتش نمی‌توانست بخوابد. 

-آتش*آتیلا که عین خرس خوابیده. منم عین چی خستمه ولی نگاه خیرهِ این سپهرِ، نمی‌زاره کپهِ مرگمو بزارم.. شیطونه میگه بلند‌شم یه مشت حروم صورت قشنگش کنم..) 

ناگهان در باز شد و نگهبان با یک زندانیِ جدید وارد سلول شد.

Ayhan_mihrad 

درباره

رمان: قتل‌عام شب

نویسنده: Ayhan_mihrad 

درباره یک زندگی سخت.. باند خلافکاری در تهران. 

معامله با باند پاریس. فهمیدن حقیقت غیر قابل باور از زبون تنها خانوادت. 

اشک ها و خنده ها.. مرگ و زندگی. 

و پایان. 

«با حقیقت بهم ضربه بزن. اما با دروغ آرامم نکن» 

... 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©