پارت نهم
آتش بلند شد و به درِ سلول لگد محکمی کوبید و گفت:
«مرتیکهِ گاو! کجا سرتو انداختی پایین داری گورتو گم میکنی؟! من به شما زبون نفهمها چجوری بفهمونم؟! زندونی جدید نیارید داخل این صاحاب مرده!»
زندانیِ جدید به خودش لرزید و جرعت نکرد به صورت آتش نگاه کند..
نگهبان در جوابِ آتش گفت:
«خفه شو! حالا که بالایدار رفتنِ تو غیر ممکنه، دلیل نمیشه زندونو بزاری روی سرت! نکنه دلت افرادی میخواد؟!»
آتش بر روی تخت نشست و دستشرا روی سرش گذاشت، بعد نفس عمیقی کشید..
آتیلا که با سر و صدایِ آتش از خواب پریده بود، درحالی که چشمهایش را میمالید، از تخت پایین پرید و جلوی آتش نشست و گفت:
«چـی شده دادا؟ کی مرده؟»
وقتی دید آتش محلش نمیدهد، رو به سپهر کرد و سرشرا کج کرد..
Ayhan_mihrad
قتلعام شب
پارت دهم
سپهر بدون هیچ حرفی به جلوِ درِ سلول اشاره کرد.
آتیلا که تازه متوجه حضورِ زندانی جدید شده بود، سمتش رفت و سر تا پایش را نگاه کرد.. قد متوسطی داشت، پوستش روشن بود، موهایش مشکی رنگ بود و صورتِ نسبتا ضریفی داشت.. کم سن و سالتر از بقیهشان بود.
آتیلا پوزخند زد و دستشرا جلو صورت او تکان داد و گفت:
«بچه، زبون نداری؟؟ شاید مثلِ این داداش سپهر، زبون نداری؟؟»
زندانی لب زد:
«م..من یاشا هستم.»
آتیلا کنارِ آتش نشست.. آتش انگشتانش را در هم قفل کرد و زیر چانهاش گذاشت و با قرنیههای سرخ رنگش به یاشا نگاه کرد و گفت:
«یاشا. همین؟!»
یاشا حرفشرا ادامه داد و گفت:
«ببخشید..یاشا محمودی هستم.»
آتش فریاد زد:
«فکر کردی کی هستی؟! من باهات شوخی دارم؟!»
Ayhan_mihrad