وبلاگ رمان «قتل‌عام شب»

رمان: قتل‌عام شب نویسنده: Ayhan_mihrad . تقدیم به همه کسانی که حالمو خوب کردند.

قتل‌عام شب
23:36 1404/2/13 | Ayhan_mihrad

پارت نهم

آتش بلند شد و به درِ سلول لگد محکمی کوبید و گفت: 

«مرتیکهِ گاو! کجا سرتو انداختی پایین داری گورتو گم می‌کنی؟! من به شما زبون نفهم‌ها چجوری بفهمونم؟! زندونی جدید نیارید داخل این صاحاب‌ مرده!» 

زندانیِ جدید به خودش لرزید و جرعت نکرد به صورت آتش نگاه کند.. 

نگهبان در جوابِ آتش گفت: 

«خفه شو! حالا که بالای‌دار رفتنِ تو غیر ممکنه، دلیل نمیشه زندونو بزاری روی سرت! نکنه دلت افرادی می‌خواد؟!» 

آتش بر روی تخت نشست و دستش‌را روی سرش گذاشت، بعد نفس عمیقی کشید.. 

آتیلا که با سر و صدایِ آتش از خواب پریده بود، درحالی که چشم‌هایش را می‌مالید، از تخت پایین پرید و جلوی آتش نشست و گفت: 

«چـی شده دادا؟ کی مرده؟»  

وقتی دید آتش محلش نمی‌دهد، رو به سپهر کرد و سرش‌را کج کرد..

Ayhan_mihrad 

قتل‌عام شب

پارت دهم

سپهر بدون هیچ حرفی به جلوِ درِ سلول اشاره کرد. 

آتیلا که تازه متوجه حضورِ زندانی جدید شده بود، سمتش رفت و سر تا پایش را نگاه کرد.. قد متوسطی داشت، پوستش روشن بود، موهایش مشکی رنگ بود و صورتِ نسبتا ضریفی داشت.. کم سن و سال‌تر از بقیه‌شان بود. 

آتیلا پوزخند زد و دستش‌را جلو صورت او تکان داد و گفت: 

«بچه، زبون نداری؟؟ شاید مثلِ این داداش سپهر، زبون نداری؟؟» 

زندانی لب زد: 

«م..من یاشا هستم.» 

آتیلا کنارِ آتش نشست.. آتش انگشتانش را در هم قفل کرد و زیر چانه‌اش گذاشت و با قرنیه‌های سرخ رنگش به یاشا نگاه کرد و گفت: 

«یاشا. همین؟!» 

یاشا حرفش‌را ادامه داد و گفت: 

«ببخشید..یاشا محمودی هستم.»

آتش فریاد زد: 

«فکر کردی کی هستی؟! من باهات شوخی دارم؟!»

Ayhan_mihrad 

درباره

رمان: قتل‌عام شب

نویسنده: Ayhan_mihrad 

درباره یک زندگی سخت.. باند خلافکاری در تهران. 

معامله با باند پاریس. فهمیدن حقیقت غیر قابل باور از زبون تنها خانوادت. 

اشک ها و خنده ها.. مرگ و زندگی. 

و پایان. 

«با حقیقت بهم ضربه بزن. اما با دروغ آرامم نکن» 

... 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©